گنجور

 
قصاب کاشانی

چرخ مینا رنگ هر زهری که در پیمانه ریخت

عشق او آورد و در کام من دیوانه ریخت

ریخت مرغ روح بی‌اندازه بر بالای هم

خط و خال او به هر جایی که دام و دانه ریخت

بس خرابی کرد چشمش با دل ما می‌توان

از غبار خاطر ما رنگ صد ویرانه ریخت

می‌تواند کرد باز از یک نگاهم جان به تن

چشم جادویی که خونم را به صد افسانه ریخت

فکر عاشق کن که بعد از سوختن سودی نداد

این قدر اشگی که شمع از ماتم پروانه ریخت

خال کنج لب به قصد مرغ دل گیراتر است

دانه را صیاد ما بر دام استادانه ریخت

غمزه بدمست او زخم نمایان زد به دل

خون ما قصاب آخر بر در میخانه ریخت