گنجور

 
قصاب کاشانی

تا گشود از بهر گفتاری لب خاموش را

در شکر آمیخت آن اهل زمرّدپوش را

روز اول کرد ما را چشم مست او خراب

باده‌پیمایی نشاید ساقی مدهوش را

تشنه نیسان چو مردان سعادتمند باش

چون صدف پر ساز از درّ معانی گوش را

متصل در سینه باید تیر آهی داشتن

چون کمان خالی نگردان از خدنگ آغوش را

کام شیرین بی گزند از شهد نتوان ساختن

نیش می‌گیرد ز لب‌ها ترجمان نوش را

چشم بر دست کسان قصاب چون مینا مدار

چون قدح گردان تهی از بار منت دوش را