شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۱۵
ای صفات بیکران تو طلسم گنج ذات
گنج ذات تو گشته مخفی ز طلسمات صفات
هست عالم سربسر نقش طلسم گنج تو
از طلسم و نقش هرگز حل نگردو مشکلات
ای صفاتت نقشبند کارگاه هردو کَون
[...]
شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۲۰
ور هزاران جام گوناگون شرابی بیش نیست
گرچه بسیارند انجم آفتابی بیش نیست
گرچه برخیزد ز آب بحر موج بی شوار
کثرت اندر موج باشد لیکن آبی بیش نیست
چون خطابی کرد با خود گشت پیدا کاینات
[...]
شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۲۵
آنچه مطلوب دل و جان است ابا جان و دلست
لیکن از خود جان آنکه بیخبر بد غافل است
منزل جانان بجان و دل همی جوید دلم
غافل از جانان که او را در دل و جان منزل است
درمیان آب و گل سازد وطن آنجان و دل
[...]
شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۲۹
هیچکس را اینچنین یاری که ما را هست نیست
کس ازین باده که ما مستیم او سرمست نیست
قامتش را هست میلی جانب افتاد کسان
کو بلندی در جهان کاو را نظرها پست نیست
هست با بست سر زلفش دل ما در جهان
[...]
شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۳۰
با تو است آن یار دائم وز تو یک دم دور نیست
گرچه تو مهجوری از او، وی ز تو مهجور نیست
دیده بگشا تا ببینی آفتاب روی او
کافتاب روی او از دیده ها مستور نیست
لیک رویش را بنور روی او دیدن توان
[...]
شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۳۶
چون رُخَت را هر زمان حُسن و جمالی دیگر است
لاجَرَم هردم مرا با تو وصالی دیگر است
اینکه هر ساعت جمالی مینماید روی تو
پیشِ اربابِ کمالات، این کمالی دیگر است
بر بَیاضِ روی دلبر از بَیاضِ دلبری
[...]
شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۴۳
با منست آنکس که بودم طالب او با منست
هم تنم را جان شیرین است و هم جانرا تن است
از برای او همی کردم کنار از ما و من
باز دیدم آخر الامرش که او ما و من است
آنچه می پنداشتم کاغیار بود او یار بود
[...]
شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۴۴
آنکه او در هر لباسی شد عیان پیداست کیست
وانکه هست از جمله عالم نهان پیداست کیست
آنکه از بهر تماشا آمد از خلوت برون
تا همه عالم بدیدندش عیان پیداست کیست
آنکه چون آمد بصحرای جهان ما ظهور
[...]
شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۴۷
دل شد اندر پیچ و تاب حلقه گیسوی اوست
پیچ و تاب حلقه ی گیسوی او بی انتهاست
در سر زلفش ندانم دل کجا افتاده است
تا کدامین موی دارد موی او بی انتهاست
هر کسی را هست راهی سوی او در هر نفس
[...]
شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۵۷
گوهری از موج بحر بیکران آمد پدید
هرچه هست و بود میباید از آن آمد پدید
گوهری دیگر برون انداخت از موجی محیط
کز شعاعش معنی هردو جهان آمد پدید
باز موجی از محیط انداخت بیرون گوهرت
[...]
شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۵۹
ساختی از عین خود غیری که عالم این بود
نقشی آوردی پدید از خود که آدم این بود
هر زمان آری برون از خویشتن نقشی دگر
یعنی از دریای ما موج دمادم این بود
هستی خود را نمودی در لباس مختلف
[...]
شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۶۱
هر زمان خورشید او از مشرقی سر بر کند
ماه مهر افزاش هر دم جلوه دیگر کند
از برای آنکه تا نشناسد او را هر کسی
قامت زیباش هردم کسوتی دیگر کند
صورت او هر زمانی معنی دیگر دهد
[...]
شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۶۴
پا ز حد خویش بیرون نمیباید نهاد
گر نهادی پیش ازاین، اکنون نمیباید نهاد
فعل ناموزون را موزون نمیباید شمرد
قول ناموزون را موزون نمیباید نهاد
حد هر چیزی که دانستی وصف و نعمت او
[...]
شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۸۷
می حدیثی از لب ساقی روایت می کند
باده از سرمستی چشمش حکایت میکند
از حدیث مستی چشمش دلم سرمست شد
قصهمستان مگر تا چون سرایت میکند
در بدایت داشت جانم مشتی از جام لبش
[...]
شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۹۳
مینماید هر زمانی روئی از ابرویی دگر
تا کشد هردم گیبان من از سویی دگر
دل نخواهم برد از دستش که آن جان جهان
دل همیجوید ز من هر دم بدلجویی دگر
چون تواندر راز آزادی زدن آنکس که یار
[...]
شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۹۴
از سوادالوجه فی الدارین اگر داری خبر
چشم بگشا و سواد فقر و کفر ما نگر
از سواد اینچنین کفر مجازی مردوار
سوی دارالملک از کفر حقیقی کن سفر
کفر باطل حق مطلق را بخود پوشیده نیست
[...]
شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۹۵
دیده سرگردان و نور دیده دایم در نظر
چشم در منظور ناظر لیک از وی بیخبر
گرچه عالم را بچشم دوست بیند دیده لیک
از بصر پنهان بود پیوسته آن نور بصر
دل بسان کوی سرگردان و غافل زان که او
[...]
شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۹۷
میفرستد هر زمانی دوست پیغامی دگر
میرسد دل را ازو هر لحظه الهامی دگر
کای دل سرگشته غیر از ما دلارامی مجوی
زانکه نتوان یافتن جز ما دلارامی دگر
از پی صیادی مرغ دل ما می نهد
[...]
شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۱
نیست پنهان حق ز چشم مردمان و حق شناس
گرچه هر ساعت نماید خویش را در هر لباس
هر زمان آید بلبسی یار از خلوت برون
گاه اطلس پوش گشته گاه پوشیده لباس
گر هزاران جامه پوشد قامت او هر زمان
[...]
شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۲
میکند بر دل تجلی مهر رویش هر نفس
تا که گردد نور ماه دل ز مهرش مقتبس
آنچه عالم خوانمش خورشید او راسایه است
در حقیقت سایه و خورشید یک چیزند و بس
چشم عنقابین مگس را نیست زان نشناسدش
[...]