گنجور

 
شمس مغربی

دل شد اندر پیچ و تاب حلقه گیسوی اوست

پیچ و تاب حلقه ی گیسوی او بی انتهاست

در سر زلفش ندانم دل کجا افتاده است

تا کدامین موی دارد موی او بی انتهاست

هر کسی را هست راهی سوی او در هر نفس

راها در هر نفس زانسوی او بی انتهاست

ره بکویش هر که برد از وی برون ناید دگر

چون برون آید دگر چون کوی او بی انتهاست

بهر هر دل هر طرف مهراب دیگر مینهد

ابروش زان قبله ابروی وی بی انتهاست

طاقت نیروی بازویش کجا دارد دلم

زانکه دل بیطاقت و نیروی او بی انتهاست

مغربی را کوی دل اندر خم چوگان اوست

عرصه میدان برای کوی او بی انتهاست