گنجور

 
شمس مغربی

هیچکس را اینچنین یاری که ما را هست نیست

کس ازین باده که ما مستیم او سرمست نیست

قامتش را هست میلی جانب افتاد کسان

کو بلندی در جهان کاو را نظرها پست نیست

هست با بست سر زلفش دل ما در جهان

ورنه چیزی را دل ما در جهان پست نیست

دل بدان عهد است دل پیمان که با دلدار نیست

خود دلی کاو عهد آن دلدار را بگسست نیست

هیچ کس را دل ز دام زلف او بیرون نجست

اینکه بتواند دلی از دام زلفش جَست نیست

زلف او گر می کند تاراج دلها حاکم است

هر چه او خواهد کند، بر وی کسی را دست نیست

گر مرا در دست بودش جان نثارش کردمی

چون کنم چیزی نثارش؟! کان مرا در دست نیست

باید اندر عشق او از خود بکل وارسته شد

کان که در عشقش بکل از خویشتن وارست نیست

از پی پیوند او، از خویشتن باید برید

بی بریدن زان که هرگز کس بدو پیوست نیست

هستی ای گر مغربی را هست، آن هستی اوست

مغربی را اینکه از خود هیچ هستی هست نیست

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
مجیرالدین بیلقانی

هیچ کس را از زمانه حاصلی در دست نیست

هیچ کس را در جهان آسایشی پیوست نیست

نیست هشیاری که اندر بزم گیتی هر زمان

از شراب نکبت و جام حوادث مست نیست

همچو ماهی گر شود در قعر دریا آدمی

[...]

مولانا

خدمت بی‌دوستی را قدر و قیمت هست نیست

خدمت اندر دست هست و دوستی در دست نیست

دوستی در اندرون خود خدمتی پیوسته است

هیچ خدمت جز محبت در جهان پیوست نیست

ور تو مستی می‌نمایی در محبت چون نه‌ای

[...]

قاسم انوار

خدمت بی دوستی را قدر و قیمت هست نیست

خدمت اندر دست هست و دوستی در دست نیست

دوستی را در درون خدمتت پیوسته است

هیچ خدمت در جهان چون دوستی پیوست نیست

لاف مستی میزنی و خود نخور دستی شراب

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه