حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۹۶۰
چه بایدم دلِ شوریده درجهان بستن
که راست طاقتِ چندین به صبر بنشستن
اگر ز مطرب و میخانه توبه دادندم
هنوز توبه نکردم ز توبه بشکستن
گدایِ کویِ خراباتیان بُدن به از آنک
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۹۶۵
نمیتوان دل یاری زخود بیازردن
نه نیز هم دل خود را ز غیر آزردن
میان این دو دلم نیست حاصلی دیگر
مگر مناظره ای کردن و غمی خوردن
مگر به چاره بر لب کشند جان مرا
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۹۶۸
ضرورت است جدایی ز دل ستان کردن
به خویشتن که تواند وداع جان کردن
مرا قبول نمی باشد ارکسی گوید
که خو زهم دم دیرینه وا توان کردن
چه خوش ترست علی رغم جان دشمن را
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۹۶۹
مبارک است ملاقات دوستان کردن
به روی هم دم خود بامداد می خوردن
شراب بستدن و بی مکاس نوشیدن
نه عذر و دفع و فریب و بهانه آوردن
ز روزگار برآسودن و نه خود ز کسی
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۹۷۳
مرا به فخر بود طوق فقر در گردن
خطا بود به نعیم خسان طمع کردن
ز لحم خوک غذا ساختن بسی بهتر
که جان و تن به طعام یتیم پروردن
به گلخن از پی نان ریزه راستی به از آن
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۰۸
مرا که دوست تو باشی نترسم از دشمن
اگر جهان به سرآید من و تو و تو و من
من و تو شرک بود آن تویی نه من غلطم
ز رویِ لطف بپوشی برین خطا دامن
بکش مرا تو بمان تا من از میان بروم
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۱۸
اگر ز دوستی اوست خلق دشمن من
رواست گو همه عالم مباش جز دشمن
مواصلت نشود منقطع به خوف و خطر
مخالفت نکند معتقد به سرّ و علن
نشان دوستی دوستان صادق چیست
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۲۶
ترش گرفته دو ابرو و لب چنان شیرین
به خشم سر که میامیز بر عسل چندین
بیا و لب به لبم بر نه و دلم دریاب
که جز چنین نتوان داد درد را تسکین
در آی و خانه بیارای و وقت ما خوش کن
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۴۵
دریغ آن همه امّیدِ من به یاریِ تو
دریغ آن همه اخلاص و دوستاری تو
کجا شد آن همه پیوند و مهربانیها
کجا شد آن همه سوگند و جانسپاری تو
همان نیی که شبان در فراقِ من تا روز
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۴۸
به دادخواه زِ دستِ تو میروم سویِ اردو
مگر خلاص دهندم ز پای مالِ غم تو
به آن امید که یرغوچیانِ حضرتِ اعلا
به حکم یاسه روانت در آورند به یرغو
به خیره چند کُشی بیگناه خلقِ جهان را
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۵۱
بیا که جانِ منی جانِ من بیا بمرو
مکن به کامِ رقیبان مکن مرا بمرو
اگر رضایِ تو در کشتنِ من است بکش
رضا رضایِ تو دارم بدین رضا بمرو
به هر قفا که دهی شاکرم هلا باز آی
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۵۳
خوش است بر لبِ قلزم نشسته در باکو
به یادِ رویِ تو ساغر به دست امّا کو
شرابِ راوق و آوازِ چنگ و ضربِ اصول
من و تو و دو حریفِ دگر دریغا کو
به کامِ دل ز فلک داد عیش بستانیم
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۸۴
مسیح اگر به نفس کرد مردهای زنده
بیا که مرده به می زنده می کند بنده
غلام همّت دهقان و دست و بیل ویام
که شاخِ رز بنشاندهست و بیخ غم کنده
مرا چه غم که ملامت کنند مدعیان
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۹۰
مگر وصال تو روزی شود دگرباره
به قدرِ جهد بکوشم به حیله و چاره
به رغم جانِ رقیبت چهگونه میخواهم
که خاک بر سرِ آن ظالم ستمگاره
دراوفتاد به پایِ تو باز چون خلخال
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۹۱
به پای عشق درافتادهام دگرباره
عنان به دستِ بلا دادهام دگرباره
درِ ملامت اگر عاقلید مردم را
خبر کنید که بگشادهام دگرباره
هزار بار چو شوریدگان منادی عشق
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۹۲
به دام عشق درآویختم دگرباره
ز شهر فتنه برانگیختم دگرباره
هزار بار همه خاکِ آستانة دوست
به خونِ دیده برآمیختم دگرباره
چو پیش ازین که برآشفته بودم از مردم
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۹۴
بیار از آن لبِ شیرینتر از شکر بوسه
بده ز حقه ی لعل پر از گهر بوسه
به دوست کامی می در ده و چنان می خور
که میرسد متعاقب به یک دگر بوسه
گر از لبِ تو به یک بوسه رخصتی یابم
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۱۰
دلم بر آتشِ هجران بسوخت زار اندوه
رخم به خونِ جگر کرد لالهزار اندوه
ز دست عشوه هنوزم نداده بود خلاص
فکند بازم در پایِ انتظار اندوه
نه ممکن است که بیپایمردیِ شبِ وصل
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۱۲
نگاه میکنم از هر چه آفرید خدای
مرا سه چیز خوش آمد درین بهشت سرای
یکی سماع و دوم باده و سیم شاهد
که اختیار همین هر سه کرد عالی رای
نه هم چو زمزمهی مطرب است شوقانگیز
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۱۴
که میبرد خبر از من بدان جهان آرای
که زینهار تو و عهدِ من برایِ خدای
تو آفتابی و من ذرهّ ای چنان نکنی
که در زمانه شوم چون هلال دستنمای
مرا خوش است به دشواری و به آسانی
[...]