گنجور

 
حکیم نزاری

که می‌برد خبر از من بدان جهان آرای

که زینهار تو و عهدِ من برایِ خدای

تو آفتابی و من ذرهّ‌ ای چنان نکنی

که در زمانه شوم چون هلال دست‌نمای

مرا خوش است به دشواری و به آسانی

به اعتمادِ تو ای ماه‌رویِ مهرافزای

اگر ز پیکر من بند بند بگشایند

روا بود تو به کس لب به خنده برمگشای

بکن برایِ صلاح از مخالفان پرهیز

که نیک‌بخت بود متّقی به هر دو سرای

چو اتفاقِ محبّت ز هر دو جانب هست

من و تو و تو و من، گو حسود ژاژ مخای

به سر بگردم و دستت چنان به دست آرم

که بعد ازین ز سفر درکشم به دامن پای

خوشا که حلقه به در برزنم چو بازآیم

یکی درم بگشاید به مرحبا که درآی

به دوستی نزاری که رغمِ دشمن را

به دستِ معتمدی نامه‌ ای به من فرمای