گنجور

 
حکیم نزاری

ضرورت است جدایی ز دل ستان کردن

به خویشتن که تواند وداع جان کردن

مرا قبول نمی باشد ارکسی گوید

که خو زهم دم دیرینه وا توان کردن

چه خوش ترست علی رغم جان دشمن را

نظر به روی دل آرای دوستان کردن

عذاب دوزخ اهل دل ار بدانی نیست

مگر مفراقت یار مهربان کردن

بگویمش که دوا چیست هر که می خواهد

که رو به دوست کند پشت بر جهان کردن

مرا مگوی که بستان خوش است و بلبل مست

خموش باز نمی باشد از فغان کردن

غنیمت است تو باری برو که خاطر ما

نمی رود به تماشای بوستان کردن

کسی رود به تفرج که رغبتش باشد

نظر به یاسمن و باغ و ارغوان کردن

هزار بار بگفتم نزاریا که سفر

نه کار توست نباید که امتحان کردن

مجال زور نباشد به لاف گاه قوی

خطاست دست به سر پنجه در میان کردن