گنجور

 
حکیم نزاری

به دادخواه زِ دستِ تو می‌روم سویِ اردو

مگر خلاص دهندم ز پای مالِ غم تو

به آن امید که یرغوچیانِ حضرتِ اعلا

به حکم یاسه روانت در آورند به یرغو

به خیره چند کُشی بی‌گناه خلقِ جهان را

به تیرِ غمزه ی خون‌ریز از آن کمانِ دو ابرو

من از ولایت اینجوی پادشاهِ جهانم

خراب شد ز دو هندویِ تو ولایت اینجو

شد از دو چشمِ سیه کارِ تو خراب جهانی

جهان چنین نگذارد کسی به دستِ دو هندو

چو عرضه داشت کنم هیچ اشتباه ندارم

که دادِ من بستاند از آن دو غمزۀ جادو

اگر چنان که نترسی ز بازخواست ندانم

چه عادت است که داری زهی سرشت و زهی خو

و گر به صلح‌گرایی و از خدای بترسی

صفا خلاف برانگیزد از میانۀ هر دو

مکن ستیزه مکن بیش با نزاریِ مسکین

خموش چند بود خاصه ناطق است و سخن‌گو