گنجور

 
حکیم نزاری

چه بایدم دلِ شوریده درجهان بستن

که راست طاقتِ چندین به صبر بنشستن

اگر ز مطرب و می‌خانه توبه دادندم

هنوز توبه نکردم ز توبه بشکستن

گدایِ کویِ خراباتیان بُدن به‌ از آنک

به عنف سلطنتی کردن و دلی خستن

به مذهبِ من اگر عارفی تفاوت نیست

ردا فکندن و زنّار بر میان بستن

کمالِ اهلِ تصوّف به چیست می‌دانی

به معرفت، نه به برجستن و فرو جستن

نتیجه ای ز کراماتِ اولیا آن است

که هم چو مریمِ دوشیزه‌اند آبستن

نزاریا چه کنی قصه چاره چیست همین

ز خویشتن ببریدن به دوست پیوستن

گرت مقامِ قرار آرزو کند باید

ز استحالتِ دنیا و آخرت رستن