گنجور

 
حکیم نزاری

دریغ آن همه امّیدِ من به یاریِ تو

دریغ آن همه اخلاص و دوستاری تو

کجا شد آن همه پیوند و مهربانی‌ها

کجا شد آن همه سوگند و جان‌سپاری تو

همان نیی که شبان در فراقِ من تا روز

به آسمان برسیدی خروش و زاری تو

همان نیی که جهانی به رشک ما بودند

هم از محبّت من هم ز دوست‌داریِ تو

غریب نیست جنون از دلِ فضولیِ من

شگفت نیست فریب از زبانِ جاری تو

عزیز بودم چون نورِ دیده در همه چشم

چو خاکِ ره شدم اکنون به سعیِ خواریِ تو

جزایِ خدمتِ من بود و شرطِ عهد و وفا

خدایِ تو بدهادم ز حق‌گزاری تو

مرا ز رویِ تو باری بسی خجالت‌هاست

نه از گناهِ خود امّا ز شرم‌ساریِ تو

روا بود که برون آورم دل از سینه

به پیش سگ فکنم از ستیزه‌کاری تو

وگر حدیث کنم خود دلت به درد آید

که در چه غصّه جگر می‌خورد نزاریِ تو