گنجور

 
حکیم نزاری

مسیح اگر به نفس کرد مرده‌ای زنده

بیا که مرده به می زنده می کند بنده

غلام همّت دهقان و دست و بیل وی‌ام

که شاخِ رز بنشانده‌ست و بیخ غم کنده

مرا چه غم که ملامت کنند مدعیان

محیط کی به دهان سگان شود گنده

گذشته فایده برد از گذشته راست چنانک

رسد نصیبهٔ آینده هم به آینده

بیار تا تو چه داری به نقد و کیسهٔ نقد

به نقدِ وقت نگه‌دار زر پاینده

مشو به طاعت بی‌طوعِ خویشتن مغرور

که بر عبادتِ ما می‌کند قضا خنده

مگر عنایت حق دست گیرِ ما باشد

به یمن طالع میمون و بختِ فرخنده

برونِ زرق فروشان به ازرقِ تزویر

مزیّن است و درونشان به حشو آگنده

ز بیمِ آتشِ دوزخ ز آب بر مشکن

بهادری نکند لشکریِّ ترسنده

شراب خواره چه ماند به ظالمی که چو سیل

به یک مصادره سد خان و مان برافکنده

غنیمت است به جان جرعه‌ای و تا یابی

بخر نزاری، مشنو که نیست ارزنده