گنجور

 
حکیم نزاری

مگر وصال تو روزی شود دگرباره

به قدرِ جهد بکوشم به حیله و چاره

به رغم جانِ رقیبت چه‌گونه می‌خواهم

که خاک بر سرِ آن ظالم ستم‌گاره

دراوفتاد به پایِ تو باز چون خلخال

گرفته دستت و بوسیده باز چون یاره

به حسنِ تو نبود دل‌بری جفا پیشه

به بخت من نبود عاشقی جگرخواره

چو مرغ زیرک اگرچه رمیده دل بودم

به دامِ عشق برآویختم دگرباره

ترا چه غم که ز جورِ تو چون نزاری زار

هزار دل‌شده سرگشته‌اند و آواره