گنجور

 
حکیم نزاری

مرا که دوست تو باشی نترسم از دشمن

اگر جهان به سرآید من و تو و تو و من

من و تو شرک بود آن تویی نه من غلطم

ز رویِ لطف بپوشی برین خطا دامن

بکش مرا تو بمان تا من از میان بروم

به خونِ من نه دیت بر تو واجب و نه ثمن

به منزلی که تو باشی مرا چه راهِ نزول

که در مقامِ ملایک نگنجد آهرمن

محبتّی که ز تو در درون سینۀ ماست

نگنجد از رهِ انصاف در زمین و زمن

به عهدِ حسنِ تو شد اهلِ راز را معلوم

که هر که جز تو پرستید لات بود و وَثَن

بهارِ عمر چو بگذشت و روزگارِ نشاط

چنان بود که به هنگامِ برگ‌ریز چمن

نزاریا چه کنی چاره نیست جز تسلیم

چو سیل بر بُنه افتاد و برق در خرمن

مرا برفت به غرب ز دست دامنِ دل

کنار ارمن و گُرجم چه گُرج و چه ارمن

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode