فردوسی » شاهنامه » پادشاهی خسرو پرویز » بخش ۱۸
دگر آنک خوانی و را خال خویش
بدو تازه دانی مه و سال خویش
عیوقی » ورقه و گلشاه » بخش ۲۲ - شب و روز کردش برفتن شتاب
که تا من جهان را به کوپال خویش
بکوبم بکین جستن خال خویش
عیوقی » ورقه و گلشاه » بخش ۲۳ - بیرون رفتن ورقه از شهر یمن به جنگ کردن
من امروز از کینهٔ خال خویش
درآرم جهان زیر کوپال خویش
عیوقی » ورقه و گلشاه » بخش ۲۳ - بیرون رفتن ورقه از شهر یمن به جنگ کردن
عجب شادمان گشت از خال خویش
که از حد بیرون بدش مال خویش
نظامی » خمسه » اسکندرنامه - بخش اول: شرفنامه » بخش ۳۵ - رفتن اسکندر به کوه البرز
جدا هر یکی بر سر مال خویش
برانگیخت شکلی ز تمثال خویش
نظامی » خمسه » مخزن الاسرار » بخش ۵۶ - مقالت نوزدهم در استقبال آخرت
گر به تو بر قصه کند حال خویش
یا خبری گویدت از سال خویش
عطار » منطقالطیر » عذر آوردن مرغان » حکایت سلطان محمود و خارکن
گفت یا رب با که گویم حال خویش
کردهام محمود را حمّال خویش
عطار » مظهرالعجایب » بخش ۴ - در نعت اولاد مرتضی علیهم السلام که قرةالعین رسولند
بازآیم با سر احوال خویش
تا کنم خود شرح قیل و قال خویش
عطار » مصیبت نامه » بخش ششم » بخش ۲ - الحكایة و التمثیل
حال چیست ای زال گفت او حال خویش
دادش او هفتاد گاو از مال خویش
عطار » نزهت الاحباب » بخش ۸ - نومیدی بلبل از گل و رفتن او از باغ به بیوفائی گل
گفت آن دم با صبا احوال خویش
گرمتر شد هر زمان بر حال خویش
مولانا » مثنوی معنوی » دفتر سوم » بخش ۸ - فریفتن روستایی شهری را و به دعوت خواندن، به لابه و الحاح بسیار
خواجه هر سالی ز زر و مال خویش
خرج او کردی گشادی بال خویش
اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۴۲
با یار بیوفا نتوان گفت حال خویش
آن به که دم فرو کشم از قیل و قال خویش
من شرح حال خویش ندانم که چیست خود؟
زیرا که یک دمم نگذارد به حال خویش
آنرا که هست طالع ازین کار، گو: بکوش
[...]
ابن یمین » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ۴٨۶
بس کس که یافت خست و امساک پیشه کرد
بر نفس ناستوده و اهل و عیال خویش
عذرش بر آن دنائت و خست همین بود
دائم ز بیم فقر نگهداشت مال خویش
عمری بفقر میگذراند ز بیم فقر
[...]
ناصر بخارایی » غزلیات » شمارهٔ ۴۰۶
گر بنگری در آینه عکس جمال خویش
عاشق شوی هر آینه بر زلف و خال خویش
نشناخت عقل ناقص ما حسن کاملت
هم خود شناختی به حقیقت کمال خویش
آنها که گفتهاند به وصلت رسیدهایم
[...]
شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۹
نقشی به بست دلبر من بر مثال خویش
آراستش بزیور حسن و جمال خویش
آورد در وجود برای سجود خود
آن نقش که داشت بتم در خیال خویش
آئینه بساخت ز مجموع کاینات
[...]
جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۸
دادی ز لطف خوی مرا با وصال خویش
وانگه نهفتی از نظر من جمال خویش
شکر خدا که می نتوانی که یک نفس
پیوند خاطرم ببری از خیال خویش
بیرون خرام مست و سرانداز هر طرف
[...]
جامی » هفت اورنگ » خردنامه اسکندری » بخش ۲۰ - حکایت آن اشتر که به مشورت روباه در آب خسبید و در آخر بار وی گران تر گردید
بگفتا چه گویم به تو حال خویش
خبرهای ادبار و اقبال خویش
اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۹۲
از ضعف اگر در آینه بینم جمال خویش
آهی کشم که آینه گردد ز حال خویش
مرغ شکسته بالم و در وادی امید
پیدا بود که چند توان شد ببال خویش
لاف کمال پیش سگان تو چون زنم
[...]
اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۷
دلدار برگرفت نقاب از جمال خویش
با عاشقان نمود رخ بی مثال خویش
چون حسن خود بدید در آئینه شد چنین
آشفته کرشمه و غنج و دلال خویش
ای آفتاب حسن چو ما ذره توایم
[...]