لغتنامهابجدقرآن🔍گوگلوزنغیرفعال شود

گنجور

 
اسیری لاهیجی

دلدار برگرفت نقاب از جمال خویش

با عاشقان نمود رخ بی مثال خویش

چون حسن خود بدید در آئینه شد چنین

آشفته کرشمه و غنج و دلال خویش

ای آفتاب حسن چو ما ذره توایم

یارب مساز کم ز سرما ظلال خویش

از نور مهر روی تو عالم منور است

اظهار کرده به دو عالم کمال خویش

عشاق را به آتش هجران بسوختی

برسوخته بریز زلال وصال خویش

بگشا نقاب زلف بروز آرشام را

دیوانه ساز خلق جهان از جمال خویش

خود را به پیش یار اسیری نثار کن

در بزم وصل او چو نداری مجال خویش

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
اوحدی

با یار بی‌وفا نتوان گفت حال خویش

آن به که دم فرو کشم از قیل و قال خویش

من شرح حال خویش ندانم که چیست خود؟

زیرا که یک دمم نگذارد به حال خویش

آنرا که هست طالع ازین کار، گو: بکوش

[...]

ابن یمین

بس کس که یافت خست و امساک پیشه کرد

بر نفس ناستوده و اهل و عیال خویش

عذرش بر آن دنائت و خست همین بود

دائم ز بیم فقر نگهداشت مال خویش

عمری بفقر میگذراند ز بیم فقر

[...]

ناصر بخارایی

گر بنگری در آینه عکس جمال خویش

عاشق شوی هر آینه بر زلف و خال خویش

نشناخت عقل ناقص ما حسن کاملت

هم خود شناختی به حقیقت کمال خویش

آن‌ها که گفته‌اند به وصلت رسیده‌ایم

[...]

شمس مغربی

نقشی به بست دلبر من بر مثال خویش

آراستش بزیور حسن و جمال خویش

آورد در وجود برای سجود خود

آن نقش که داشت بتم در خیال خویش

آئینه بساخت ز مجموع کاینات

[...]

جامی

دادی ز لطف خوی مرا با وصال خویش

وانگه نهفتی از نظر من جمال خویش

شکر خدا که می نتوانی که یک نفس

پیوند خاطرم ببری از خیال خویش

بیرون خرام مست و سرانداز هر طرف

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه