بیا ساقی آن شیر شنگرف گون
که عکسش درآرد به سیماب خون
به من ده که سیماب خون گشتهام
به سیماب خون ناخنی رشتهام
برآنم من ای همت صبح خیز
که موج سخن را کنم ریزریز
به زرین سخن گوهر آرم به چنگ
سر زیر دستان درآرم به سنگ
زر آن زور و زهره کی آرد به دست
که دارای دین را کند زیردست
زر از بهر مقصود زیور بود
چو بندش کنی بندی از زر بود
توانگر که باشد زرش زیر خاک
ز دزدان بود روز و شب ترسناک
تهیدست کهاندیشهٔ زر کند
تمنای گنجش توانگر کند
چو از زر تمنای زر بیشتر
توانگرتر آنکس که درویش تر
جهان آن جهان شد که درویش راست
که هم خویشتن را و هم خویش راست
شب و روز خوش میخورد بیهراس
نه از شحنه بیم و نه از دزد پاس
فراوان خزینه فراوان غم است
کمست انده آن را که دنیا کمست
گزارنده عقد گوهر کشان
خبر داد از آن گوهر زر فشان
که چون کرد سالار جمشید هوش
مییی چند بر یاد نوشابه نوش
به ریحان و ریحانی دلفروز
بسر برد با خسروان چند روز
یکی روز بنشست بر عزم کار
بساطی برآراست چون نوبهار
حصاری چنان ز انجمن برکشید
که انجم در آن برج شد ناپدید
گرانمایگان سپه را بخواند
گرامی کنان هر یکی را نشاند
شدند انجمن کاردانان دهر
ز فرهنگ شه برگرفتند بهر
شه از قصهٔ آرزوهای خویش
سخنها ز هر دستی آورد پیش
که دوشم چنان در دل آمد هوس
که جز با شما برنیارم نفس
به نیروی رای شما مهتران
جهان را نبینم کران تا کران
سوی روم ازین پیش بودم بسیچ
عنان مرا داد از آن چرخ پیچ
بر آنم که تا جملهٔ مرز و بوم
نگردم نگردد سرم سوی روم
در آباد و ویران نشست آورم
همه ملک عالم به دست آورم
کنم دست پیچی به سنجابیان
زنم سکه بر سیم سقلابیان
به هر بوم و هر کشوری گر زمیست
ببینم که خوشدل کدام آدمیست
از آن خوشدلی بهره یابم مگر
که آهن بر آهن شود کارگر
نخستین خرامش در این کوچگاه
به البرز خواهم برون برد راه
وزان کوچ فرخ درآیم به دشت
ز صحرا به دریا کنم بازگشت
تماشای دریای خزران کنم
ز جرعه بر او گوهر افشان کنم
چو موکب درآرم به دریا کنار
کنم هفتهای مرغ و ماهی شکار
ببینم که تا عزم چون آیدم
زمانه کجا رهنمون آیدم
چه گویید هر یک بر این داستان
که دولت نپیچد سر از راستان
زمین بوسه دادند یکسر سپاه
که تدبیر ما هست تدبیر شاه
کجا او نهد پای، ما سر نهیم
ز فرمان او بر سر افسر نهیم
اگر آب و آتش کند جای ما
نگردد ز فرمان او رای ما
گر اندازد از کوه ما را به خاک
بیفتیم و در دل نداریم باک
ز شاه جهان راه برداشتن
ز ما خدمت شاه بگذاشتن
شه آسوده دل شد ز گفتارشان
نوازشگری کرد بسیارشان
بسیچید ره را به آهستگی
گشاد از خزینه در بستگی
غنی کرد گردنکشان را ز گنج
ز گوهر کشی لشگر آمد به رنج
جهاندار چون دید کز گنج و زر
غنیمت کشان را گران گشت سر
در آن پیش بینی خرد پیشه کرد
که لختی ز چشم بد اندیشه کرد
ز بس گنج و گوهر که در بار داشت
بههر جا که شد راه دشوار داشت
به کوه و به صحرا و سختی و رنج
سپاهش به گردون کشیدند گنج
چو در خاطر آمد جهانجوی را
که در چنبر آرد گلین گوی را
زمین را شود میل و منزلشناس
به تری و خشگی رساند قیاس
بداند زمین را که پست و بلند
درازاش چند است و پهناش چند
ز هر داد و بیدادی آگه شود
به راه آرد آن را که از ره شود
فرو شوید از دور بیداد را
رهاند ز خون خلق آزاد را
به هر بیمگاهی حصاری کند
ز بهر سرانجام کاری کند
ز دوری در آن ره شد اندیشناک
که دارد ره دور درد و هلاک
نباید که ضایع شود رنج او
شود روزی دشمنان گنج او
سپاه از غنیمت گرانبار دید
بترسید چون گنج بسیار دید
یکی آنکه سیران نکوشند سخت
که ترسند از ایشان ستانند رخت
دگر آنکه ناسیری آید به جنگ
دو دستی زند تیغ بر بوی رنگ
ز فرزانگان الهی پناه
صد و سیزده بود با او بهراه
همه انجمن ساز و انجم شناس
به تدبیر هر شغل صاحب قیاس
از آن جمله در حضرت شهریار
بلیناس فرزانه بود اختیار
بههر کار ازو چاره درخواستی
کزو کردن چاره برخاستی
ز دشواری راه و گنجی چنان
سخن راند با کارسنجی چنان
جوابش چنان آمد از پیش بین
که شه گنج پنهان کند در زمین
سپه نیز با شاه فرمان کنند
به ویرانهها گنج پنهان کنند
ز بهر گواهی بههر گنجدان
طلسمی کند هریک از خود نشان
بدان تا چو آیند از راه دور
ز هر تیره چاهی برآرند نور
گواهی که بر گنج خویش آورند
نمودار پیشینه پیش آورند
شه این رای را عالم آرای دید
سپه را ملامت در این رای دید
به زیر زمین گنج را جای کرد
طلسمی بر آن گنج بر پای کرد
بفرمود تا هر کهرا گنج بود
نهان کرد کز بردنش رنج بود
پراکنده هر یک در آن کوه و دشت
به گل گنج پوشید و خود بازگشت
جدا هر یکی بر سر مال خویش
برانگیخت شکلی ز تمثال خویش
چنان بود شب بازی روزگار
که شه را دگرگون شد آموزگار
ز هنجار دیگر درآمد به روم
فرو ماند گنج اندرآن مرز و بوم
همان لشگرش را ز بس برگ و ساز
بدان گنج پنهان نیامد نیاز
ز بس گنح پیدا که دریافتند
سوی گنج پوشیده نشتافتند
چو در خانه روم کردند جای
ز شغل جهان در کشیدند پای
یکی دیر سنگین برافراختند
به جمهور طاعتگهش ساختند
همه نسخت گنجنامه که بود
به دارنده دیر دادند زود
که تا هرکه او باشد ایزدپرست
از آن نامهها گنجی آرد به دست
هنوز اندران دیر دیرینه سال
بسی گنجنامه است از آن گنج و مال
کسانی که از راه خدمتگری
کنند آن صنمخانه را چاکری
از آن گنجنامه دهندش یکی
اگر بیش باشد وگر اندکی
بیایند و آن گنجدان بشکنند
وزان گنج پارنج خود برکنند
مگر داد دولت مرا پای رنج
که پایم فرو رفت ازینسان به گنج
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
در این شعر شاعر در آغاز از ساقی میخواهد که مییی خوشرنگ به او بدهد که جهان را همچون نوبهار خوش و خرم کند تا بتواند گنجهایی بدست بیاورد نه گنجی از جنس زر و سیم و پول زیرا این گنجهای مادی برای انسان جز هراس و اندوه چیزی بههمراه ندارند و در این دنیا آدم تهیدست از آنکه ثروت و مال دارد بیشتر از زندگی لذت میبرد. در ادامه ماجرای تصمیم اسکندر برای جهانگشایی روایت میشود که سران و بزرگان سرزمین را جمع میکند و همه با رای و نظر او همعقیده هستند و با او پیمان میبندند که در این سفر و سختیها پشتیبان او باشند. اسکندر تصمیم دارد نخست از راه سرزمین البرز سفر و جهانگشایی خود را آغاز کند و روم را برای پایان راه در نظر میگیرد در این شعر همچنین میبینیم که اسکندر چطور سپاهیان خود را بر جنگ و سختیها آماده میکند و ...
ساقی از آن می سرخگون بیاور آن مییی که حتی دیدن رنگش به سیماب جان ببخشد.
به من ده که خونم همچون سیماب گشته و به سیماب خون ناخنی را رشتهام.
قصد دارم که با یاری تو ای همّت سحرخیز که موج و دریای سخن را ریزریز کنم.
با سخنها و اشعار ناب و زرین، گوهرها بهدست بیاورم و سر زیردستان را بهسنگ درآرم.
اما زر کی میتواند زور و جراتی به آدمی بدهد که دینداران را زیردست و خوار کند؟ چنین چیزی محال است.
پول و ثروت فقط برای آرایش و زینت است و اگر بتوانی آن در بند کنی و بنده آن نشوی پس زینت میشود.
ثروتمندانی که زرها در انبار کردهاند شب و روز از ترس از دست دادنش در هراس و غم هستند.
آدم تهیدست که قصد زر کند همان آرزوی تهی و غیرواقعی بههمان میزان داشت زر واقعی او را توانگر میکند.
وقتی که پول تو از مقدار تمنای تو به پول و ثروت بیشتر شد آنگاه توانگر هستی و در این دنیا هرکس که تهیدستتر است توانگر است.
جهان و زندگی به کام آدم درویش و تهیدست است زیرا وقتش را صرف خود و هم نزدیکانش میکند.
شب و روز در خوش و راحتی و بیترس میخورد: نه بیمی از باج و مالیات شحنه دارد و نه بیمی از دزد.
آدم بیشثروت غمهای فراوان دارد و آنکسی که در دنیا مال کمتری دارد اندوه او نیز کمتر خواهد بود.
گوینده و خبرآور گردنبند گوهرین شعر چنین گفت از آن گوهر زر بخش.
که چون جمشید و شاه دانایی، چند جام می به یاد نوشابه نوشید.
و با میهای خوشعطر چند روز با شاهان دیگر میگساری کرد.
یک روز تصمیم گرفت و بساط و مهمانییی دلانگیز و خرم همچون نوبهار آراست.
قلعهای از آن انجمن و گروه آراست که ستارگان آسمان در میان درخشش آنها ناپیدا شدند.
بزرگان و فرماندهان لشکر را فراخواند و با احترام آنها را در مهمانی نشاند.
(پس از آن دعوت) انجمن و گروه دانایان و کاردانان روزگار به آنجا رفتند و از فرهنگ و دانش شاه بهرهمند گشتند.
و شاه از خواستهها و آرزوهای خود با آنها سخن گفت.
که دیشب میل کردم و تصمیم گرفتم که امروز را جز با شما نگذرانم و تماما با شما باشم.
به یاری و نیروی شما بزرگان، برای جهانگشایی پایانی نمیبینم.
پیش از این قصد سرزمین روم را داشتم اما دست قضا تصمیم مرا عوض کرد.
تصمیم دارم تا تمام سرزمینها را نگردم به سوی روم نروم و آن سرزمین را برای آخر بگذارم.
خواه سرزمینهای آباد و پرثروت و خواه ویران و بیچیز را تسخیر کنم.
با سنجابیها زورآزمایی کنم و از سیم و زر سقلابیها سکه بزنم. (سنجابیان و سقلابیان نام دو قوم است)
در تمام سرزمینها بگردم و ببینم آدمیان سعادتمند کی و کدام هستند.
پس راز آن سعادت و خوشدلی را بیابم زیرا فقط آهن بر آهن کارگر میافتد( و راز شادی را باید از شادمانها یافت)
در مرحله اول قصد دارم سوی سرزمین البرز بروم.
پس از آن سفر فرخ به دشتها بروم و پس از آن از راه دریا بازگشت کنم.
دریای خزران را ببینم و با نگاه به آن جرعهای می بیفشانم و بنوشم.
وقتی که به ساحل بیایم برای یک هفته شکار پرنده و ماهی کنم.
و پس از آن تصمیم خواهم گرفت که کجا بروم.
نظر شما در باره این تصمیم و سفر چیست؟ زیرا آدم سعادتمند و دست قضا از نظر راستگویان و درستاندیشان سرپیچی نمیکند.
تمام آن سران لشکر به شاه تعظیم کردند و گفتند نظر ما نیز همان نظر شاه است و تصمیم درستی است.
هر کجا او روَد ما نیز مطیع هستیم و با او خواهیم رفت و فرمانهای او را مانند تاج سر عزیز میداریم.
اگر آب و آتش جای ما کند در سختیها، سر از فرمان او بر نتابیم.
اگر ما را از کوه پرت کند میپذیریم و باکی نداریم.
از شاه جهان، گُزیدن راه و مسیر و تصمیم؛ و از ما اجرا و خدمت.
شاه با شنیدن این حرفها دلشاد و خرسند گشت و آنها را بسیار مورد لطف خود قرار داد.
با وقار و آهستگی راه را پیمود و خزینه گنج را گشود.
از بخشش خود، آن جنگجویان را از پول و گنج بینیاز کرد طوری که لشکر از فراوانی و حمل کالاها و نفایس و زر و سیم بهرنج افتاد.
وقتی شاه جهاندار آن غنیمتبرها را از بردن آن همه کالا و گنج در زحمت دید.
چارهای خردمندانه اندیشید و از چشم ناپاک و بد به خود هشدار داد.
فراوانی کالا و گنج در سفرهایش همیشه راهپیمایی را بر او سخت میکرد.
چه در کوه و چه در صحرا لشکر او به گردون گنج میکشیدند. (گویا گردون در اینجا به معنی چرخ باشد و گاری)
وقتی شاه اندیشید که این گوی گلین (کره زمین) را در چنبر و سلطه خود در آورد.
زمین را میل به میل و منزل به منزل بشناسد و دریاها و خشکیها را اندازه بگیرد. (منظور تهیه و بهدست آوردن نقشهٔ جغرافیایی است)
کوهها و دشتها را از پهنایی و درازایی اندازه بگیرد.
عدل و ظلم را که در هر جایی هست بیابد و آنان را که راه ظلم در پیش گرفتهاند به راه راست بیاورد.
از چهره روزگار، گرد و غبار ستم را بشوید و مردم آزاد را از مجازات رها کند.
در هر جایی که خطر هست قلعهای بسازد و مردم را ایمن کند و برای روز سرانجام و روز قیامت، کار و ثوابی کند.
از این جهانگردی و راه دراز، اندیشناک شد زیرا راه و سفر طولانی، رنج و خطر با خود دارد.
نکند که رنجهای او ضایع شود و گنجهای او نصیب دشمنان شود.
وقتی که لشکریان را از حمل آن همه گنج و کالا در زحمت دید از داشتن آن همه گنج، اندیشناک شد و هراسید.
(به چند دلیل) یکی آنکه لشکریان سیر و پرخور خوب نمیجنگند زیرا میترسند که کالاهایشان را از دست بدهند.
(و دلیل دوم) آنکه وقتی در برابر گرسنهها قرار بگیرند آن جنگاوران گرسنه با نهایت تلاش میجنگند که کالا و رنگ را از اینها بگیرند.
از دانایان الهیپناه و یزدانپناه، صد و سیزده نفر با او همراه بودند.
همه دانا و سخنور و توانا در مجلس و انجمن بودند و نیز بر علوم انجم و فلک مسلط بودند و در تمام پیشهها و فنون صاحبنظر و کارشناس.
یکی از آنها که در کنار شاه بود، بلیناس دانا بود.
شاه از او در هر کاری نظرش را میپرسید زیرا او در چاره یافتن توانا بود.
پس با او از گرانی و سنگینی گنجها سخن گفت.
بلیناس به او پیشنهاد کرد که شاه گنجها را در زمین پنهان کند.
و لشکریان نیز کالاها و ثروت خود را در ویرانهها پنهان کنند.
و برای گواهی و راهنمایی، بر سر هر گنج، هر یک از آنها طلسم (یا نقشه رمزی و سرّی؟) برای خود تهیه کند.
تا زمانی که از سفر دور و دراز برگشتند از هر ویرانه و چاهی گنج خود را بیرون بیاورند.
و با گواهی که بر گنج خویش میآورند نقشه گنج را پیش بیاورند و استفاده کنند.
شاه این رای و نظر را پسندید و لشکر را در این رای در رنج دید.
گنجینه خود را در زیر زمین نهان کرد و طلسمی بر آن نهاد.
به آنها دستور داد که گنجهای خود را که باعث رنج در سفر میشود، نهان کنند.
لشکریان در آن دشت پراکنده شدند و هریک گنج خود را به گِل پوشید.
هر یکی از آنها بر سر مال و دفینه خود شکلی مربوط به خود کشید.
بازی و شببازی و مکر روزگار چنان شد که شاه درسی دیگر و متفاوت از نقشه خود آموخت.
از مسیر دیگر به روم رفت (از راه آن بیابان برنگشت) و همه آن گنجها در آن سرزمین، دستنخورده باقی ماندند.
و نیز لشکریانش آنچنان غنیمت گرفتند که به آن گنجها نیازی پیدا نکردند.
از فراوانی گنجهایی که بدست آوردند دیگر سوی گنجهایی که پنهان کرده بودند نرفتند.
وقتی که به روم رفتند و از کار جهانگشایی دست کشیدند.
یک دیر از سنگ ساختند و به اتفاق نظر، آنرا پرستشگاه خود کردند.
و همه آن نقشههای گنج را به دارنده و متولی دیر سپردند.
تا از آن گنجها به ایزدپرستان و یکتاپرستان بوسیله آن نقشههای گنج، مال ببخشد.
هنوز هم در آن دیر و عبادتگاه کهن، از آن نقشههای گنج وجود دارد.
کسانی که از راه خدمت در آن صنمخانه چاکری کنند،
یکی از آن گنجنامهها را میبخشند؛ کم و زیادی آن گنج، مشخص نیست.
و مزد و پارنج خدمت خود در آن صنمخانه را از آن گنج بهدست میآورند.
گویی که دست دولت و سرنوشت مرا مزد و پارنج داد که اینچنین پایم در گنج فروشد.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال یک حاشیه برای این شعر نوشته شده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
reply flag link
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.