گنجور

 
اوحدی

با یار بی‌وفا نتوان گفت حال خویش

آن به که دم فرو کشم از قیل و قال خویش

من شرح حال خویش ندانم که چیست خود؟

زیرا که یک دمم نگذارد به حال خویش

آنرا که هست طالع ازین کار، گو: بکوش

ما را نبود بخت و گرفتیم فال خویش

ای دل، نگفتمت که: مخواه از لبش مراد؟

دیدی که: چون شکسته شدی از سؤال خویش؟

ای بی‌وفا، ز عشق منت گر خبر شود

دانم که شرمسار شوی از فعال خویش

چندان مرو، که من به تامل ز راه فکر

نقش تو استوار کنم در خیال خویش

جد ترا، اگر ز جمالت خبر شود

ای بس درودها که فرستد به آل خویش!

ما را به خویش خوان و بر خویش بارده

باشد که بعد ازین برهیم از ضلال خویش

ای اوحدی، مقیم سر کوی یار باش

گر در سرای دوست نیابی مجال خویش