گنجور

عطار » مصیبت نامه » بخش چهارم » بخش ۸ - الحكایة و التمثیل

 

چون بیامد سر بسوی آب برد

تا که دم زد گاو را سیلاب برد

عطار
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۶۸

 

به حرم به خود کشید و مرا آشنا ببرد

یک یک برد شما را آنک مرا ببرد

آن را که بود آهن آهن ربا کشید

وان را که بود برگ کهی کهربا ببرد

قانون لنگری به ثری گشت منجذب

[...]

مولانا
 

سلطان ولد » ولدنامه » بخش ۵ - در بیان آنکه حق تعالی خلق را از ظلمت آفرید و مراد از ظلمت آب و گل است که حیوانیست و بخواب وخور میزید نور خود را بر آن ظلمت نثار کرد که ان اللّه تعالی خلق الخلق فی ظلمة ثم رش علیهم من نوره و در تقریر آنکه حق تعالی چون آدمی را آفرید قابلیت آنش دادکه او را بشناسد پس از هر صفت بی پایان خود اندک اندک در او تعبیه کرد تا از این اندک آن بسیار و بینهایت را تواند فهم کردن چنانکه از مشتی گندم انباری را و از کوزۀ آب جوئی را اندکی بینائی داد شود که همه بینائی چه چیز است و همچنین شنوائی و دانائی و قدرت الی ما نهایه همچون عطاری که از انبارهای بسیار اندک در طبله‌ها کند و بدکان آورد همچون حنا و عود و شکر و غیر آن تا آن طبله‌ها انموذج انبارها باشد از این روی میفرماید که و مااوتیتم من العلم الا قلیلا مقصودش علم تنها نیست یعنی آنچنانکه از علم اندکی دادم از هر صفتی نیز اندک دادم تا ازاین اندک آن بی نهایت معلوم شود پس طبله‌های عطار صورت انبارهاش باشد که خلق آدم علی صورته

 

آب را باد سوی آب برد

خاک را جانب تراب برد

سلطان ولد
 

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۵۱

 

ما را شکنج زلف تو در پیچ و تاب برد

آرام و صبر از دل و از دیده خواب برد

از راه دل در آمد و از روزن دماغ

رختی که دیده بسته به مشکین طناب برد

روزی عجب مدار که طوفان برآورد

[...]

امیرخسرو دهلوی
 

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۵۸

 

از خط او نسخه سبزه به صحرا ببرد

آب ریاحین سبز هم به تماشا ببرد

برد خط و زلف او جان و دل عاشقان

زان رمقی مانده بود، سبزه به صحرا ببرد

در بن خاری بدم جای گرفته چو گل

[...]

امیرخسرو دهلوی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۴

 

روی خود بنمود و هوش از ما ببرد

طاقت و هوش از تن شیدا ببرد

دل شکیب از روی خوب او نداشت

زان میان بگذاشتیمش تا ببرد

روی او چون دید نقش ما و من

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۵

 

موی فشانم دگر عشق به درها ببرد

در همه عالم ز من ناله خبرها ببرد

روی چو گلبرگ تو اشک مرا سیم کرد

مطرب ما این نوا برزد و زرها ببرد

من ز سفرهای خود سود بسی داشتم

[...]

اوحدی
 

عبید زاکانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۸

 

ناگاه هوش و صبر من آن دلربا ببرد

چشمش به یک کرشمه دل از دست ما ببرد

بنمود روی خوب و خجل کرد ماه را

بگشاد زلف و رونق مشگ ختا ببرد

تاراج کرد دین و دل از دست عاشقان

[...]

عبید زاکانی
 

حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۸

 

نیست در شهر نگاری که دلِ ما بِبَرَد

بختم ار یار شود رختم از این جا ببرد

کو حریفی کَشِ سرمست که پیشِ کرمش

عاشقِ سوخته دل نامِ تمنا ببرد

باغبانا ز خزان بی‌خبرت می‌بینم

[...]

حافظ
 

حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۹

 

اگر نه باده غمِ دل ز یادِ ما بِبَرَد

نهیبِ حادثه بنیادِ ما ز جا بِبَرَد

اگر نه عقل به مستی فروکَشَد لنگر

چگونه کَشتی از این وَرطِهٔ بلا ببرد

فغان که با همه کس غایبانه باخت فلک

[...]

حافظ
 

خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۶

 

تابِ رویت رونق خورشید عالم‌تاب برد

خندهٔ لعل تو آب گوهر سیراب برد

از شب زلف تو شد افسانهٔ بختم دراز

نرگس مست تو را در عین مستی خواب برد

گه گهی کردی خیال خواب بر چشمم گذر

[...]

خیالی بخارایی
 

امیرعلیشیر نوایی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۰ - تتبع خواجه

 

چه عجب گر خوی آن چهره دل ما ببرد

کوه را سیل چنین گر رسد از جا ببرد

به تماشای چمن رفتن آن سرو خوش است

نیست این خوش که رقیبش به تماشا ببرد

دل مجنون شده چون صید غزال لیلست

[...]

امیرعلیشیر نوایی
 

امیرعلیشیر نوایی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۲ - تتبع خواجه

 

چند دل را غم و اندیشه دنیا ببرد

می صافی مگر این تیرگی ما ببرد

بام دیرم ز پی کسب هوا به که فلک

بزم عیشم ز بر بام مسیحا ببرد

چند آن مغبچه از دیر برون آمد مست

[...]

امیرعلیشیر نوایی
 

وحشی بافقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۴

 

باده کو تا خرد این دعوی بیجا ببرد

بی‌خودی آید و ننگ خودی از ما ببرد

خوش بهشتیست خرابات کسی کان بگذاشت

دوزخ حسرت جاوید ز دنیا ببرد

ما و میخانه که تمکین گدایی‌در او

[...]

وحشی بافقی
 

وحشی بافقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۵

 

غمزهٔ او حشر فتنه به هر جا ببرد

عافیت را همه اسباب به یغما ببرد

صبر ما پنجه مومیست چوعشق آرد زور

پنجه گر ساخته باشند ز خارا ببرد

گو تو خواهی ، که گرانی ببرد بندی عشق

[...]

وحشی بافقی
 

وحشی بافقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۶

 

شام هجران تو تشریف به هر جا ببرد

در پس و پیش هزاران شب یلدا ببرد

دود آتشکده از کلبه عاشق خیزد

گر به کاشانهٔ خود آتش موسا ببرد

میجهد برق جمالی که دهد اجر فراق

[...]

وحشی بافقی
 
 
۱
۲