گنجور

 
اوحدی

روی خود بنمود و هوش از ما ببرد

طاقت و هوش از تن شیدا ببرد

دل شکیب از روی خوب او نداشت

زان میان بگذاشتیمش تا ببرد

روی او چون دید نقش ما و من

نام من گم کرد و رخت ما ببرد

زین جهان من داشتم جان و دلی

این به دست آورد و آن در پا ببرد

من چنین در جوش و آتش ناپدید

گر نهان آمد، مرا پیدا ببرد

دانش و دین مرا آن چشم ترک

روز غارت بود، در یغما ببرد

از دل من بود هر غوغا که بود

پیش او رفت آن دل و غوغا ببرد

راه فردا بر گرفت از امشبم

کامشبم بگرفت و تا فردا ببرد

تا قیامت هر که گوید سرعشق

قطره‌ای باشد، کزین دریا ببرد

جای آن هست ار کنی جوش و فغان

اوحدی، کش عشق او از جا ببرد