گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

ما را شکنج زلف تو در پیچ و تاب برد

آرام و صبر از دل و از دیده خواب برد

از راه دل در آمد و از روزن دماغ

رختی که دیده بسته به مشکین طناب برد

روزی عجب مدار که طوفان برآورد

باران اشک دیده که دست از سحاب برد

چشمم که بود خانه خیل خیال تو

عمرت دراز باد که آن خانه آب برد

زاهد برای مجلس رندان باده نوش

دوش آمد و به دوش سبوی شراب برد

دوران پیریم به سر آورد روز شیب

هجران یار رونق عهد شباب برد

خسرو بسی خطا که به طغرای دلبران

خواهد برات نامه به روز حساب برد

 
 
 
مولانا

به حرم به خود کشید و مرا آشنا ببرد

یک یک برد شما را آنک مرا ببرد

آن را که بود آهن آهن ربا کشید

وان را که بود برگ کهی کهربا ببرد

قانون لنگری به ثری گشت منجذب

[...]

عبید زاکانی

ناگاه هوش و صبر من آن دلربا ببرد

چشمش به یک کرشمه دل از دست ما ببرد

بنمود روی خوب و خجل کرد ماه را

بگشاد زلف و رونق مشگ ختا ببرد

تاراج کرد دین و دل از دست عاشقان

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه