گنجور

 
مولانا

به حرم به خود کشید و مرا آشنا ببرد

یک یک برد شما را آنک مرا ببرد

آن را که بود آهن آهن ربا کشید

وان را که بود برگ کهی کهربا ببرد

قانون لنگری به ثری گشت منجذب

عیسی مهتری را جذب سما ببرد

هر حس معنوی را در غیب درکشید

هر مس اسعدی را هم کیمیا ببرد

از غارت فنا و اجل ایمنست و دور

آن کس که رخت خویش سوی انبیا ببرد

آن چشم نیک را نرسد هیچ چشم بد

کو شمع حسن را ز ملاء در خلاء ببرد

ما از قضا به قاضی حاجت گریختیم

کنچ از قضا رسید به طالب قضا ببرد

این‌ها گذشت ای خنک آن دل که ناگهش

حسن و جمال آن مه نیکولقا ببرد

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
غزل شمارهٔ ۸۶۸ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
امیرخسرو دهلوی

ما را شکنج زلف تو در پیچ و تاب برد

آرام و صبر از دل و از دیده خواب برد

از راه دل در آمد و از روزن دماغ

رختی که دیده بسته به مشکین طناب برد

روزی عجب مدار که طوفان برآورد

[...]

عبید زاکانی

ناگاه هوش و صبر من آن دلربا ببرد

چشمش به یک کرشمه دل از دست ما ببرد

بنمود روی خوب و خجل کرد ماه را

بگشاد زلف و رونق مشگ ختا ببرد

تاراج کرد دین و دل از دست عاشقان

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه