گنجور

 
جامی

چون رسیدم شب بدینجا زین خطاب

در میان فکرتم بربود خواب

خویش را دیدم به راهی بس دراز

پاک و روشن چون ضمیر اهل راز

نی ز بادش گرد را انگیزشی

نی به خاکش آب را آمیزشی

بود القصه رهی بی گرد و گل

من در آن ره گام‌زن آسوده‌دل

ناگه آواز سپاهی پر خروش

از قفا آمد در آن راهم به گوش

بانگ چاووشان دلم از جا ببرد

هوشم از سر قوّتم از پا ببرد

چاره می‌جستم پی دفع گزند

آمد اندر چشمم ایوانی بلند

چون شتابان سوی آن بردم پناه

تا شوم ایمن ز آسیب سپاه

از میانشان والد شاه زمن

آن به نام و صورت و سیرت حسن

بارگیر‌ی چرخ رفعت زیر ران

رخ فروزنده چو مهر و مه بر آن

جامه‌های خسروانی در برش

بسته کافوری عمامه بر سرش

تافت سوی من عنان خندان و شاد

بر من از خنده در راحت گشاد

چون به پیش من رسید آمد فرود

بوسه بر دستم زد و پرسش نمود

خوش شدم زان چاره‌سازی‌ها که کرد

شاد ازان مسکین‌نوازی‌ها که کرد

در سخن با من بسی گوهر فشاند

لیک از آنها هیچ در گوشم نماند

صبحدم کز روی بستر خاستم

از خرد تعبیر این درخواستم

گفت این لطف و رضا‌جویی شاه

بر قبول نظم تو آمد گواه

یک نفس زین گفت و گو منشین خموش

چون گرفتی پیش در اتمام کوش

چون شنیدم از وی این تعبیر را

چون قلم بستم میان تحریر را

بو کزان سرچشمه‌ای کاین خواب خاست

آید این تعبیر از آنجا نیز راست