گنجور

 
عبید زاکانی

ناگاه هوش و صبر من آن دلربا ببرد

چشمش به یک کرشمه دل از دست ما ببرد

بنمود روی خوب و خجل کرد ماه را

بگشاد زلف و رونق مشگ ختا ببرد

تاراج کرد دین و دل از دست عاشقان

سلطان نگر که مایهٔ مشتی گدا ببرد

جان و دلی که بود مرا چون به پیش او

قدری نداشت هیچ ندانم چرا ببرد

میداد عقل دردسری پیش از این کنون

عشقش درآمد از درم آن ماجرا ببرد

سودای زلف او همه کس می‌پزد ولی

این دولت از میانه نسیم صبا ببرد

گفتیم حال عجز عبید از برای او

نگرفت هیچ در وی و باد هوا ببرد