گنجور

 
عبید زاکانی

ناگاه هوش و صبر من آن دلربا ببرد

چشمش به یک کرشمه دل از دست ما ببرد

بنمود روی خوب و خجل کرد ماه را

بگشاد زلف و رونق مشگ ختا ببرد

تاراج کرد دین و دل از دست عاشقان

سلطان نگر که مایهٔ مشتی گدا ببرد

جان و دلی که بود مرا چون به پیش او

قدری نداشت هیچ ندانم چرا ببرد

میداد عقل دردسری پیش از این کنون

عشقش درآمد از درم آن ماجرا ببرد

سودای زلف او همه کس می‌پزد ولی

این دولت از میانه نسیم صبا ببرد

گفتیم حال عجز عبید از برای او

نگرفت هیچ در وی و باد هوا ببرد

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
مولانا

به حرم به خود کشید و مرا آشنا ببرد

یک یک برد شما را آنک مرا ببرد

آن را که بود آهن آهن ربا کشید

وان را که بود برگ کهی کهربا ببرد

قانون لنگری به ثری گشت منجذب

[...]

امیرخسرو دهلوی

ما را شکنج زلف تو در پیچ و تاب برد

آرام و صبر از دل و از دیده خواب برد

از راه دل در آمد و از روزن دماغ

رختی که دیده بسته به مشکین طناب برد

روزی عجب مدار که طوفان برآورد

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه