گنجور

 
اوحدی

موی فشانم دگر عشق به درها ببرد

در همه عالم ز من ناله خبرها ببرد

روی چو گلبرگ تو اشک مرا سیم کرد

مطرب ما این نوا برزد و زرها ببرد

من ز سفرهای خود سود بسی داشتم

عشق تو در باختن سود سفرها ببرد

داشتم از شاخ عمر وعدهٔ برخوردنی

باد فراقت به باغ بر زد و برها ببرد

باز نیاید به هوش عاشق رویت، که او

توش ز تنها ربود، هوش ز سرما ببرد

زلف تو دل برد و هست در پی جان، ای عجب!

بار کجا می‌هلد، دوست، که خرها ببرد؟

داشت دلی اوحدی، نقد و دگر چیزها

این دو بر آتش بسوخت عشق و دگرها ببرد