سیدای نسفی » دیوان اشعار » مسمطات » شمارهٔ ۳
با حریفان می روی در باغ مسکن می کنی
داغ رمن می نهی و سیر گلشن می کنی
باده می نوشی و بزم غیر روشن می کنی
من به حال مرگ تو درمان و . . . می کنی
این ستم ها چیست ای بی رحم بر من می کنی
[...]
سیدای نسفی » دیوان اشعار » مسمطات » شمارهٔ ۴
بر سر کوی تو ای شوخ عسس بسیار است
آری آری به شکرزار مگس بسیار است
همچو من سوخته چشم تو کس بسیار است
نظر گرم تو با اهل هوس بسیار است
شعله را میل به آمیزش خس بسیار است
[...]
سیدای نسفی » دیوان اشعار » مسمطات » شمارهٔ ۵
می نشینی روز و شب با مردم غافل چرا
زندگانی حرف می سازی بنا قابل چرا
خاطر خود را به دنیا می کنی مایل چرا
غیر حق را می دهی جا در حریم دل چرا
می کشی بر صفحه هستی خط باطل چرا
[...]
سیدای نسفی » دیوان اشعار » مسمطات » شمارهٔ ۶
روزه محمل بست و دارم آه و افغان چون جرس
روزگاری شد که با آن ماه بودم همنفس
گوش نه امروز بر فریادم ای فریاد رس
عید شد هر کس ز یارش عیدیی دارد هوس
عید ما و عیدیی ما دیدن روی تو بس
[...]
سیدای نسفی » دیوان اشعار » مسمطات » شمارهٔ ۷
دلا ز بزم حریفان چو غنچه پنهان باش
بپوش دیده و دور از شکست دوران باش
برو ز گلشن و در گوشه بیابان باش
ز خارزار تعلق کشیده دامان باش
بهر چه می کشد دل ازو گریزان باش
[...]
سیدای نسفی » دیوان اشعار » مسمطات » شمارهٔ ۸
تا مرا گوشه نشین کرد غم تنهایی
قصر افلاک شد از گریه من دریایی
چند گویم من ماتمزده یی سودایی
ای مرا دل ز غمت واله جان شیدایی
من بدین حال و تو در غایت بی پروایی
[...]
سیدای نسفی » دیوان اشعار » مسمطات » شمارهٔ ۹
مدتی بود ما را با تو دلگشائی هاست
عرض حال نتوان کرد رسم کم زبانی هاست
می کشیده یی امشب با تو صد نشانی هاست
ترک چشم مخمورت مست ناتوانی هاست
فتنه با نگاه تو گرم همعنانی هاست
[...]
سیدای نسفی » دیوان اشعار » مسمطات » شمارهٔ ۱۰
می وصل دادم از کف غم دردسر گرفتم
تب هجر زد شبیخون ره چشم تر گرفتم
به دل شراره افشان قدر شرر گرفتم
همه تن ز آتش دل چو چنار در گرفتم
ز دلم خبری نداری ز دلت خبر گرفتم
[...]
سیدای نسفی » دیوان اشعار » مسمطات » شمارهٔ ۱۱
فراق دوستان چون لاله داغم بر جگر دارد
نشاط باده ایام در پی درد سر دارد
شدم خاک و مرا باد صبا آواره تر دارد
غبارم را نسیم از ناتوانی در به در دارد
غریب کشور طالع چه پروای سفر دارد
[...]
سیدای نسفی » دیوان اشعار » مسمطات » شمارهٔ ۱۲
صبا را بر سر کویت توانایی چه می باشد
چمن را پیش رخسار تو رعنایی چه می باشد
تو را هر روز چون گل صحبت آرایی چه می باشد
مرا دور از رخت شبها شکیبایی چه می باشد
اگر تنها شوی دانی که تنهایی چه می باشد
[...]
سیدای نسفی » دیوان اشعار » مسمطات » شمارهٔ ۱۳
رفت آن شوخ از نظر بر روی افگنده نقاب
مانده خالش در دلم چون لاله داغ انتخاب
چون نسازد آتش من زهره پروانه آب
همچو شمعم هست شبها بر رخ آن آفتاب
سینه بریان دیده گریان تن گدازان دل کباب
[...]
سیدای نسفی » دیوان اشعار » مسمطات » شمارهٔ ۱۴
دارم بتی که دارد از لب شراب بی غش
رویی چو شمع روشن قدی چو شعله سرکش
بهر شکار دلها روشن آن بت پریوش
آمد ز خانه بیرون در بر قبای زرکش
بر زر کشیده خفتان شاهانه بسته ترکش
[...]
سیدای نسفی » دیوان اشعار » مسمطات » شمارهٔ ۱۵
رخ چو برگ گل و قد دلربا داری
به چشم هر که نهی پای خویش جا داری
به غیر ما به همه کس سر وفا داری
چه حالتست که با ما سر جفا داری
چه موجب است که خود را ز ما جدا داری
[...]
سیدای نسفی » دیوان اشعار » مسمطات » شمارهٔ ۱۶
مرا در انتظارت خانه دل روشن است امشب
پی نظاره چشمم منتظر بر روزن است امشب
چو شمعم رشته های اشک دامن دامنست امشب
بیا کز دوریت مژگان به چشمم سوزن است امشب
نفس در سینه ام چون خار در پیراهن است امشب
[...]
سیدای نسفی » دیوان اشعار » مسمطات » شمارهٔ ۱۷
تا لب لعل تو را شد آشنایی با شراب
آتش بی طاقتی سر بر زد از جان کباب
گرچه از من کنی پنهان تو ای در خوشاب
قصه می خوردن و شبهای گشت ماهتاب
همنشینان تو می گویند پیش از آفتاب
[...]
سیدای نسفی » دیوان اشعار » مسمطات » شمارهٔ ۱۸
ای مه من خانه زین جلوه گاه خود مکن
عالمی را روز محشر دادخواه خود مکن
آتش غیرت به جان بیگناه خود مکن
سرمه را هم محرم چشم سیاه خود مکن
تا توانی آشنایی با نگاه خود مکن
[...]
سیدای نسفی » دیوان اشعار » مسمطات » شمارهٔ ۱۹
بستم از غیر چو یوسف دل هر جایی را
دادم از دست گریبان زلیخایی را
پاره کردم چو گل این جامه خودرایی را
تا ز غم چاک زدم جیب شکیبایی را
عشق بنمود به من کوچه رسوایی را
[...]
سیدای نسفی » دیوان اشعار » مسمطات » شمارهٔ ۲۰
به دل تا در سخن آورده بودم لعل نابش را
به خود پیوسته می خوردم چو می زهر عتابش را
نهان می داشتم از چشم شبنم آفتابش را
گل اندامی که می دادم به خون دیده آبش را
چه سان بینم که آخر دیگری گیرد گلابش را
[...]
سیدای نسفی » دیوان اشعار » مسمطات » شمارهٔ ۲۱
اگر چو غنچه کف زر نگار داشتمی
به هر طرف ز ثناگو هزار داشتمی
به باغ دهر چو بو اعتبار داشتمی
زبان شکوه اگر همچو خار داشتمی
همیشه خرمن گل در کنار داشتمی
[...]
سیدای نسفی » دیوان اشعار » مسمطات » شمارهٔ ۲۲
عقل و هوش زلفت را دسترس نمی داند
کاروان این منزل پیش و پس نمی داند
صحبت تو را اغیار ملتمس نمی داند
قدر دولت وصلت بوالهوس نمی داند
فیض صحبت گل را خار و خس نمی داند
[...]