گنجور

 
سیدای نسفی

بر سر کوی تو ای شوخ عسس بسیار است

آری آری به شکرزار مگس بسیار است

همچو من سوخته چشم تو کس بسیار است

نظر گرم تو با اهل هوس بسیار است

شعله را میل به آمیزش خس بسیار است

اهل دل را به جهان درد و الم بشناسد

بی ادب هر که شد ارباب کرم بشناسد

کیست تا گرگ ز آهوی حرم بشناسد

مرد باید که بد و نیک ز هم بشناسد

ورنه در زیر فلک ناکس و کس بسیار است

روزیم محنت و منزلگه من درد و غم است

مهربانی ز حریفان طلبیدن ستم است

زین سخن درد من سوخته هر صبحدم است

عمر اگر خوش گذرد زندگی نوح کم است

ور به ناخوش گذرد نیم نفس بسیار است

ای لبت باده پرست و نگهت باده فروش

پا به دامن کش و با غیر مکن جوش و خروش

شنو این پند من امروز اگر داری هوش

گل همین به بهر حرف نیندازد گوش

ورنه درد دل مرغان چمن بسیار است

سیدا سیر چمن ساز در ایام ربیع

چشم بگشای به نظاره گل های بدیع

چند گوئیم که ما را نشود یار مطیع

قابل فیض اسیر دل ما نیست رفیع

ورنه در خانه صیاد قفس بسیار است