گنجور

 
سیدای نسفی

تا مرا گوشه نشین کرد غم تنهایی

قصر افلاک شد از گریه من دریایی

چند گویم من ماتمزده یی سودایی

ای مرا دل ز غمت واله جان شیدایی

من بدین حال و تو در غایت بی پروایی

تا زده دست من آن غمزه بی باک به سر

گردد از بی خودیم گردش افلاک به سر

بنشین یک نفسی ای بت چالاک به سر

دامن از ناز مکش تا نکنم خاک به سر

زلف بر باده مده تا نشوم شیدایی

شوخ من بند نقاب از رخ گلبرگ کشای

جلوه یی سر کن و از خانه خورشید برای

حرف پروانه خود گوش کن از بهر خدای

یک شب ای شمع بتان سوی من غمزده آی

که درین کلبه غم سوختم از تنهایی

بس که آورد به کوی تو مرا دیده تر

بعد ازین از سر کوی تو نبردارم سر

آستان تو بود سجدگهم تا به سحر

تو به خواب خوش و من همچو غلامان بر در

همه شب منتظرم تا تو چه می فرمایی

سیدا همچو خط سبز به تمکین گفتی

در بناگوش وی افسانه رنگین گفتی

کوه کن تیشه زدی بر سر و تحسین گفتی

جامیا بس که سخن زآن لب شیرین گفتی

طوطی طبع تو شد شهره به شکرخوایی