گنجور

 
سیدای نسفی

رفت آن شوخ از نظر بر روی افگنده نقاب

مانده خالش در دلم چون لاله داغ انتخاب

چون نسازد آتش من زهره پروانه آب

همچو شمعم هست شبها بر رخ آن آفتاب

سینه بریان دیده گریان تن گدازان دل کباب

هر کجا رفتم به یاد زلف او خوردم شکست

در تمنای رخ او رفت کار من ز دست

کی شود بر من میسر صحبت آن شوخ مست

بسته اند از چار حد بر من در وصلش که هست

دل غمین خاطر حزین تن در بلا جان در عذاب

آنکه رخسارش منور چون مه نخشب که بود

قصه مهر و وفا می خواند در مکتب که بود

ساغر عیشم به او تا صبح لب بر لب که بود

مدعی از رشک بر در چون نمرد امشب که بود

بزم دلکش باده بی غش یار سرخوش من خراب

زاهدان را برده از جا زلف چون قلاب او

گشته عالم زیر دست تیغ چون محراب او

نیست تنها گل خجل از چهره سیراب او

بر زمین و آسمان دارند آب و تاب او

آب شرم آئینه رو مهتاب خورشید اضطراب

دوش دیدم آن پری رو در پی گفت و شنود

همچو گل می رفت خندان سوی اغیار حسود

جستم از بی طاقتی همچون سپند از جای زود

چون گرفتم دامنش مردم ز ناکامی که بود

دست لرزان دل طپان من منفعل او در حجاب

سینه ام چون لاله داغ از سیر گلشن می شود

گل اگر بر سر زنم گلمیخ آهن می شود

سنبل از نظاره من دود گلخن می شود

تیره بختم کانچنان از طالع من می شود

نور ظلمت روز شب گوهر صدف دریا سراب

سیدا داغ دلمرا آرزوی نیش اوست

شوخ چشمی را که دایم لاله و گل ریش اوست

همچو مژگان خنجر عاشق کشی در پیش اوست

محتشم دارد بت بی رحم کاندر کیش اوست

رحم ظلم احسان سیاست مهر کین گرمی عتاب

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode