گنجور

 
سیدای نسفی

می وصل دادم از کف غم دردسر گرفتم

تب هجر زد شبیخون ره چشم تر گرفتم

به دل شراره افشان قدر شرر گرفتم

همه تن ز آتش دل چو چنار در گرفتم

ز دلم خبری نداری ز دلت خبر گرفتم

به جهان نمانده هرگز قدری ز مهربانی

سر خود کشیدم آخر به دیار بی نشانی

به هوای شاهبازی ز کمال ناتوانی

پر و بال می نمودم چو تذرو بوستانی

تو به عشوه رخ نمودی کمی بال و پر گرفتم

سر خویش پیر کنعان به میان پیرهن زد

ز دو دیده اشک حسرت به چراغ انجمن زد

به هوای مصر یوسف کف پای بر وطن زد

دم واپسین زلیخا به همین ترانه تن زد

که به جذبه محبت پسر از پدر گرفتم

همه عمر طفل اشکم به دو دیده بود حاضر

دل خسته ام غم خود به کسی نکرد ظاهر

ز غم قد تو بودم به نهال سرو شاکر

ز دراز آرزویی من و دست کوته آخر

نه تو را به برکشیدم نه دل از تو برگرفتم

دل غیر کرده روشن به کرشمه تجلی

رخ سیدا ز غیرت شده آشنا به سیلی

منشین دگر چو مجنون به خیال وصل لیلی

به تلاش گوش منجر نشوی بدین تسلی

که ز فرقدان جوزا کله و کمر گرفتم