گنجور

 
سیدای نسفی

مرا در انتظارت خانه دل روشن است امشب

پی نظاره چشمم منتظر بر روزن است امشب

چو شمعم رشته های اشک دامن دامنست امشب

بیا کز دوریت مژگان به چشمم سوزن است امشب

نفس در سینه ام چون خار در پیراهن است امشب

شدم چون مهر و مه عمری به گرد مرکز عالم

ندیدم جز گیاه صبر داغ عشق را مرهم

مرا گویند تا اهلان نخواهی زیستن زین غم

عجب دارم که پیوند حیاتم نگسلد از هم

که پیچ و تاب زلفش در رگ جان من است امشب

مرا آن به که خون خود به خاک کوی او ریزم

غباری گردم و در دامن زلفش درآویزم

به فکر آستانش هر نفس از جای برخیزم

چه سازم در سلامتخانه تسلیم نگریزم

مرا یکدانه و برق بلا صد خرمن است امشب

به یادش همچو گل آغوش واکرده گریبانم

بسان حلقه گرداب شد از گریه دامانم

چو شمعم بس که افتادست آتش بر رگ جانم

ز جوش اشک می لرزد چو اهل حشر مژگانم

قیامت در مصیبت خانه چشم من است امشب

نگاری را که بود از عکس رویش خان مان روشن

نمی دادی به دست خار همچون برگ گل دامن

شنو ای سیدا امروز حال روزگار من

همان دستی که صایب داشت با او دوش در گردن

ز هجران با غم روی زمین در گردن است امشب