می نشینی روز و شب با مردم غافل چرا
زندگانی حرف می سازی بنا قابل چرا
خاطر خود را به دنیا می کنی مایل چرا
غیر حق را می دهی جا در حریم دل چرا
می کشی بر صفحه هستی خط باطل چرا
در بیابان ندامت سر به سر معموره نیست
چون نگه تا می روی پیش نظر معموره نیست
رخت هستی بسته یی در این سفر معموره نیست
از رباط تن چو بگذشتی دگر معموره نیست
زاد راهی بر نمی گیری از این منزل چرا
خانه ما را چراغ کشته پرمهتاب کرد
کلفت ایام ما را صاحب اسباب کرد
باغ را با این تجمل شبنمی شاداب کرد
می تواند کشت ما را قطره ای سیراب کرد
این قدر ایستادگی ای ابر دریا دل چرا
ای پسر یک ره نمی گیری ز احوالم خبر
گشته ام چون بلبل از دست غمت یک مشت پر
گوش نه امروز بر فریاد من ای سیمبر
شد ز وصل غنچه گل مشکبو باد سحر
درنیامیزی درین گلشن به اهل دل چرا
گرچه، همچون غنچه پنهان در ته صد پردهای
مرغ جان سیدا با درد و غم پروردهای
کشکشان خلوت نشینان را برون آوردهای
ای که روی عالمی را جانب خود کردهای
رو نمی آری به سوی صایب بی دل چرا
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.