گنجور

 
سیدای نسفی

روزه محمل بست و دارم آه و افغان چون جرس

روزگاری شد که با آن ماه بودم همنفس

گوش نه امروز بر فریادم ای فریاد رس

عید شد هر کس ز یارش عیدیی دارد هوس

عید ما و عیدیی ما دیدن روی تو بس

نصرت و فتح و ظفر بخت و سعادت یار تو

روز و شب اقبال و دولت هست خدمتگار تو

چشم ما روشن بود از پرتو دیدار تو

عید مردم دیدن مه عید ما رخسار تو

همچو عید ما مبارک نیست عید هیچ کس

ساغر بزمت لبالب باشد از آب زلال

طبع صافت را مباد از گردش دوران ملال

ساکنان باغ می گویند شاها عرض حال

ما اسیر هجر و خلقی محرم بزم وصال

خار با گل همدم و بلبل گرفتار قفس

روزگاری شد که هستم بر دعایت استوار

نیست چون پروانه شبها مرغ روحم را قرار

آتش افتادست بر رگهای جانم شعله وار

سوخت جان من اگر آهی کشم معذور دار

دود خیزد لاجرم هر جا که باشد خار و خس

بر سر کوی تو دارد سیدا حال تباه

نیست همچون سایه او را غیر دیوارت پناه

می توان گرداند از روی ترحم یک نگاه

می رود فریاد جامی بی رخت شبها به ماه

ای مه نامهربان روزی به فریادم برس