گنجور

 
سیدای نسفی

تا لب لعل تو را شد آشنایی با شراب

آتش بی طاقتی سر بر زد از جان کباب

گرچه از من کنی پنهان تو ای در خوشاب

قصه می خوردن و شبهای گشت ماهتاب

همنشینان تو می گویند پیش از آفتاب

تا شنیدم باده می نوشیدی به غیری ای حبیب

رفت چون سیماب از جان من آرام شکیب

می پرست من شنو امروز حرف این غریب

باده را بر خاک ریزی به که بر جام رقیب

کس به او می می دهد حیف از تو و حیف از شراب

بود امشب با دهانت گیر و دار نقل بزم

می شود ظاهر ز بادامت خمار نقل بزم

گرچه چون مینا نبودم در کنار نقل بزم

آگهم از طرح مجلس در شمار نقل بزم

گر نسازم یک به یک خاطر نشانت بی حساب

از غمت ای آتشین خو مانده ام در تاب و تب

کرده ام چون غنچه گل مهر خاموشی به لب

از تو می گویند مردم حرفهای بوالعجب

مجلسی داری و ساغر می کشی تا نیم شب

روز پنداری نمی بینم چشم نیمخواب

ای پسر تا زنده باشی سیدا دارد جدل

تا مبادا دامنت گردد ز دستی در خلل

زین سخنها خاطرت هرگز نگردد در گسل

وحشی دیوانه ام در راستگوئی ها مثل

خواه راه از من بگردان خواه روی از من بتاب