گنجور

مسعود سعد سلمان » توصیفات » شهرآشوب » شمارهٔ ۴۷ - در حق دلبر احول گفته

 

ای دو زلفت چو ماه در آخر

وی رخانت چو مشک در اول

احول اکحلی و متفقند

خلق در حسن احول اکحل

شده بار دگر کسی هم جفت

[...]

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » توصیفات » شهرآشوب » شمارهٔ ۴۸ - صفت یار فلسفی گوید

 

به علم فلسفه چندین چه نازی

که باشد فلسفی دایم معطل

هزاران گونه مشکل بیش بینم

در آن زلفین مفتول مسلسل

ارکب حل شکل کل یوم

[...]

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » توصیفات » شهرآشوب » شمارهٔ ۴۹ - صفت دلبر طبال کند

 

طبل از وصل تو چنان نالد

که من اندر فراق روح کسل

من روا دارم و همی گویم

که روا داری ای نگار چگل

کاسه سازم تو را ز تارک سر

[...]

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » توصیفات » شهرآشوب » شمارهٔ ۵۰ - در حق دلبر نقاش بود

 

بخواست کاغذ و برداشت آن نگار قلم

مثل صورت خود را برو کشید رقم

چنان نگاشت تو گفتی که کاغذ آینه بود

پدید گشت در او روی آن بدیع صنم

قلم چو صورت او دید شد بر او عاشق

[...]

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » توصیفات » شهرآشوب » شمارهٔ ۵۱ - صفت یار باغبان باشد

 

ای روی تو باغ و باغبانی تو

روی تو و باغ هر دو همچون هم

دانم که تو ابر و نم روا داری

ز آن دیده چو ابر کرده ام پرنم

در باغ تو تا که باغبان باشی

[...]

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » توصیفات » شهرآشوب » شمارهٔ ۵۲ - صفت یار لشکری گوید

 

آمد به عرض گاه دلارام من فراز

پیش بساط عارض در جمله حشم

خیره بماند عارض چون حیلتش بدید

گفتا که هست لاله رخ و نوش لب صنم

دو لب عقیق و شکر دو روی مهر و ماه

[...]

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » توصیفات » شهرآشوب » شمارهٔ ۵۳ - صفت یار خال در چشم است

 

ای روی تو چون تخته سیمین و نبشته

دو صاد و دو جیم از تبتی مشک در آن سیم

بر صاد فتادست مگر نقطه جیمت

با نقطه شده صادت و بی نقطه شده جیم

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » توصیفات » شهرآشوب » شمارهٔ ۵۴ - صفت دلبر خوشرو گفته

 

ای آفتاب حسن تو را آفتاب

سجده برد همچو من از آسمان

خردی تو و بزرگ تو را پایگاه

سال تو اندک و تو بسیار دان

چو آفتاب خردی در چشم خلق

[...]

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » توصیفات » شهرآشوب » شمارهٔ ۵۵ - صفت دلبر صیاد بود

 

ای بت صیاد جز از تو که دید

صیدی که صید کند در جهان

آلت تو غمزه و ابروی توست

صید تو زین روی دلست و روان

این نه شگفتست بتاز آنکه هست

[...]

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » توصیفات » شهرآشوب » شمارهٔ ۵۶ - گفته در حق یار بازرگان

 

ای دلارام یار بازرگان

ماه نقطه دهان موی میان

دل و جانم به بوسه بخری

اینت کالا خریدن ارزان

سود جست اندر آن که کرد آری

[...]

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » توصیفات » شهرآشوب » شمارهٔ ۵۷ - صفت یار زرگر است این شعر

 

تا کی تویی به تعبیه جنگ ساختن

وین اسب کامگاری پیوسته تاختن

همواره کینه داری و پر خاش و مشغله

هرگز مرا به مهر ندانی نواختن

تو زرگری و من زر بگداختی مرا

[...]

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » توصیفات » شهرآشوب » شمارهٔ ۵۸ - صفت دلبر دیبا بافست

 

ای بت دیبا رخان به دو رخ دیبا

تا نکنی پاره پاره صد دل پر خون

رشته مگر عاشق است بر لب تو زان

تافته داری همیش چون من محزون

ای دو لب تو عقیق و در دو عقیقت

[...]

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » توصیفات » شهرآشوب » شمارهٔ ۵۹ - صفت یار به حج رفته بود

 

به حج شدی و من از اندهان هجرانت

به گرد خانه تو گشته ام چو حاج دوان

تو ماه و مکه ز روی تو آسمان برین

تو حور و کعبه ز روی تو روضه رضوان

رواست ار تو مرا می کشی به تیغ فراق

[...]

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » توصیفات » شهرآشوب » شمارهٔ ۶۰ - صفت یار روزه دار بود

 

ای بت شکر لب شیرین دهان

خوبتر از عمری و خوشتر ز جان

روزه همی داری مردم کشی

راست نیایند به هم این و آن

هر چه تو را دارد از روزه سود

[...]

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » توصیفات » شهرآشوب » شمارهٔ ۶۱ - در حق دلبر کاتب گفته

 

تا بدیدم که شد از دست تو ای جان پدر

قلم چون زر بر کاغذ چون سیم روان

من به امید وصال تو به کردار قلم

لاغر و زرد و نوان گشتم و گریان و دوان

من بسان قلم ار روزی فرمان دهیم

[...]

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » توصیفات » شهرآشوب » شمارهٔ ۶۲ - صفت یار عرق کرده بود

 

چو اشک ابر به گل برچکیده بینم خوی

بر آن دو عارض گلگون و آن دو زلف نگون

شگفت نیست ز آتش بکاهد آب ولی

ز آتش دلم آب دو دیده گشت فزون

چرا فروخته تر باشد آتش رخ تو

[...]

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » توصیفات » شهرآشوب » شمارهٔ ۶۳ - صفت یار غیر مسلم خویش

 

ای بت زیبا کافر دلی و کافر دین

کفر و ایمان شده از زلف و رخت هر دو یقین

اگر آن ظلمت کاندر دل پر ظلمت توست

روز را بودی تاریک شدی روی زمین

وگر آن نور که بر دو رخ نورانی توست

[...]

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » توصیفات » شهرآشوب » شمارهٔ ۶۴ - صفت دلبر نوخط باشد

 

ای لب تو چنانک زو در عمر

نتوان شهد و نوش نوشیدن

عارض تو گرفت مذهب مصر

که بخواهد سیاه پوشیدن

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » توصیفات » شهرآشوب » شمارهٔ ۶۵ - صفت یار رگ زده گوید

 

خود را چرا رگ زدی بی علتی

ای آنکه هست خون رگت جان من

دانسته ای که خون تو جان منست

زین روی را بریخته ای خون ز تن

یا از برای آن زده ای تا شوی

[...]

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » توصیفات » شهرآشوب » شمارهٔ ۶۶ - صفت یار عقیقین دندان

 

زرد کردی رخم به انده و غم

لعل کردی دهان تنبول تن

در دندانت تا عقیق شدست

لعل گشته ست جزع دیده من

مسعود سعد سلمان
 
 
۱
۵۰
۵۱
۵۲
۵۳
۵۴
۷۷۰