گنجور

 
مسعود سعد سلمان

بخواست کاغذ و برداشت آن نگار قلم

مثل صورت خود را برو کشید رقم

چنان نگاشت تو گفتی که کاغذ آینه بود

پدید گشت در او روی آن بدیع صنم

قلم چو صورت او دید شد بر او عاشق

ز چشم خویش ببارید همچو باران نم

گهی ز مهر ببوسیدش آن لب چو عقیق

گهی به مهر درآویخت زان دو زلف به خم

چو من نوان و خروشان و زرد و لاغر گشت

هزینه کرد بر او هر چه چیز داشت قلم

چو چهره بگشاد آن دلربای صورت را

پدید کرد ز شنگرف هر چه بد مبهم

قلم ز انده هجرانش خون گریست همی

بدانگهی که جدا خواستند گشت از هم