گنجور

 
مسعود سعد سلمان

آمد به عرض گاه دلارام من فراز

پیش بساط عارض در جمله حشم

خیره بماند عارض چون حیلتش بدید

گفتا که هست لاله رخ و نوش لب صنم

دو لب عقیق و شکر دو روی مهر و ماه

دو چشم لطف و خوبی دو زلف پیچ و خم

خالی به زیر زلفش و چاهیش در ز نخ

خال اصل فتنه گشته و چه معدن ستم

دادش جواب گفت محلی که هست راست

اینست آنچه گفتی و یک ذره نیست کم