گنجور

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۴۴

 

ای به سلطانی نشسته با فتوح و با ظفر

ملک و گنج پنج سلطان بستده در یک سفر

در ظفر برهان امیرالمؤمنین چون جد خویش

در شهنشاهی معز دین و دنیا چون پدر

سنجرت نام است و پیش نام تو چون بندگان

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۴۵

 

اگر ندیدی در مشک تابدار قمر

و گر ندیدی در لعل آبدار شکر

چو آن نگار پدید آید از میان سپاه

به زلف و روی و لب لعل آن نگار نگر

از آنکه در لب و در زلف و روی اوست به هم

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۴۶

 

قمر شد با سر زلفش مقامر

دل من برده شد کاری است نادر

دلم باید جهاز اندر میانه

چو زلفش با قمر باشد مقامر

مجاهز بود و حاصل خود نیامد

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۴۷

 

فرخنده باد عید شهنشاه دادگر

سلطان شرق و غرب و شهنشاه بحر و بر

صاحبقران عالم و دارندهٔ زمین

آموزگار دولت و فرماندهٔ بشر

شاهی‌ که هست در شرف و اصل خویشتن

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۴۸

 

رمضان شد چو غریبان به سفر بار دگر

اینت فرخ شدن و اینت به هنگام سفر

بود شایسته ولیکن چه توان کرد چو رفت

سفری را نتوان داشت مقیمی به حضر

گرچه در حق وی امسال مقصر بودیم

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۴۹

 

نه بود و نه هست و نه باشد دگر

چو سلطان ملکشاه پیروزگر

شهنشاه آفاق و صدر ملوک

خداوند گیتی و شاه بشر

شهی‌کش خدای آفرید از خرد

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۵۰

 

کس ندید و کس نخواهد دید تا محشر دگر

چون ملکشاه محمد پادشاه دادگر

سایهٔ یزدان جلال دولت و صدر ملوک

خسرو کیهان جلال ملت و فخر بشر

آن جهانداری که جاویدست از او دین رسول

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۵۱

 

باز آمد از شکار به پیروزی و ظفر

سلطان کامکار ملکشاه دادگر

صاحبقران عالم و دارندهٔ زمین

آموزگار دولت و فرماندهٔ بشر

هرگز چنو نبود و نباشد شهنشهی

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۵۲

 

عید عرب و سنت و آیین پیمبر

فرخنده کناد ایزد بر شاه مظفر

سلطان بلند اختر ابوالفتح ملکشاه

شاهی‌ که عزیز است به او دین پیمبر

فرمانش کشیدست خطی گرد جهان در

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۵۳

 

مانَد به صنوبر قدِ آن تُرکِ سَمَن‌ بر

گر سوسن آزاد بود بار صنوبر

آن سوسن آزاد پر از حلقهٔ زنجیر

و آن حلقهٔ زنجیر پر از تودهٔ عنبر

گر هست رخش پاکتر از نقرهٔ صافی

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۵۴

 

به‌گوش بر منه ای ترک زلف تافته سر

مکن دلم ز دو زلفین خویش تافته تر

که من شوم به سرکوی عشق تافته دل

چو بر نهی به سرگوش زلف تافته سر

دو زلف تو چوکند زرد و سرخ‌روی مرا

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۵۵

 

جهان خواهد شد از خوبی چنان تا هفته دیگر

که‌گویی جنه‌الفردوس را بگشاد رضوان در

جوانی از پس پیری کنون خواهد شدن ممکن

که باغ پیر تا ده روز خواهد شد جوان از سر

ز کاشانه به‌ راغ آیند و بنمایند خوبان رخ

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۵۶

 

بردیم ماه روزه به نیک اختری به‌سر

بر یاد عید روزه قدح پرکن ای پسر

زان می‌که چون ز جام رسد بوی او به جان

مردم همه طرب شود از پای تا به سر

قندیل تیره گَشت و قدح روشنی گرفت

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۵۷

 

همیشه پرشکن است آن دو زلف حلقه‌ پذیر

شکن‌شکن چو زره حلقه‌حلقه چون زنجیر

رسد ز حلقه بدو هر زمان هزار نفر

وز آن نفر چو دل من هزار تن به‌نفیر

ز تیرگیش همی روشنی دهد بیرون

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۵۸

 

تا ز یاقوت و زبرجد گیتی است و سیم و زر

باغ‌ گویی زرگرست و کوه گویی سیمگر

کوه گویی سر همی پنهان‌ کند در زیر سیم

باغ‌ گویی تن همی پنهان‌ کند در زیر زر

باغ را چون بنگری‌ گویی که زرین است تن

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۵۹

 

چو آفتاب و مَه است آن نگار سیمین‌بر

گر آفتاب‌ گل و ماه سنبل آرد بر

نهفته درگل و سنبل شکفته عارض او

مه است در زره و آفتاب در چنبر

شکوفه را شکن زلف او شدست حجاب

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۶۰

 

کردگار دادگر هر ماه بر فتحی دگر

بیعت و پیمان‌کند با شهریار دادگر

تا به دولت بشکند شاهنشه لشکر شکن

پشت بدخواه دگر یا گردن خصمی دگر

تا بود در مغرب از فتح شهنشاهی نشان

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۶۱

 

به فرخی و خوشی بر خدایگان بشر

خجسته باد چنین عید و صدهزار دگر

جلال دولت و دولت بدو فزوده شرف

جمال ملت و ملت بدو نموده هنر

شهی‌ که بر همه روی زمین همی تابد

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۶۲

 

زلف سیه تو ای بت دلبر

هرگاه بود به صورتی دیگر

گه چون زر هست و گاه چون چوگان

گه چون سپر است و گاه چون چنبر

گاه از گل و ارغوان کند بالین

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۶۳

 

فرخنده باد و میمون این مجلس منور

بر شهریار گیتی شاهنشه مظفر

شاهی کجا رسیدست از همت بلندش

تختش به هفت گردون عدلش به هفت کشور

اَسْلاف را به عدلش جاه است تا به آدم

[...]

امیر معزی
 
 
۱
۸۹
۹۰
۹۱
۹۲
۹۳
۳۷۳