افسر کرمانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۶۷ - نقطه پرگار
ای یوسف جان تا کی، در چاه تنی پنهان
برخیز و تماشا کن عشرتکده کنعان
ای طایر جان بگسل این رشته ز پای دل
تا موطن اصلی گیر پرواز از این زندان
افتاده در این غربت، دور از وطنی تا کی
[...]
افسر کرمانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۶۸ - ای زلف بتم
زلف بتم، ای جادوی حیلت گر فتان
ای ابن عم غالیه، ای نوبوه بان
ای هر شکنت دامی، خم در خم و پرچین
و ای هرگرهت خامی، پرحلقه و پیچان
ظاهر همه دود استی و باطن همه شعله
[...]
افسر کرمانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۶۹ - شبی شبه سان
شبی چو زلف دلارام مشک فام و شبه سان
بسان خط بتان تار و جعد خوبان تاران
کشیده بودم از آسیب دهر پای به دامن
فکنده بودم از اندوه فکر سر به گریبان
ز دیده اشک روانم، روان به دامن صحرا
[...]
افسر کرمانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۷۰ - ارمغان
آوخ که شد ز تیر غمت قامتم کمان
رحمی کن ای جوان به من زار ناتوان
آن دل که گم شد از من مسکین بکوی تو
نک یافتم به حلقه زلف تواش نشان
از دل خموش آتش عشقت نمی شود
[...]
افسر کرمانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۷۱ - مهر سپهر جلال
تاخت بکاخ حمل، خسرو خور تا عنان
غیر باغ ارم، گشت فضای جهان
عرصه گیتی بهشت، گشت ز اردیبهشت
افسر نخوت بهشت، از سر خود مهرگان
از اثر باد دی، شخص جهان بود پیر
[...]
افسر کرمانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۷۲ - اختر برج جمال
ز مقدم فروردین، ماه طراوت نشان
غیرت باغ ارم گشت فضای جهان
عرصه گیتی بهشت گشت ز اردیبهشت
افسر نخوت بهشت، از سر خود مهرگان
ابر مطیر از مطر، ریخت چو لؤلوی تر
[...]
افسر کرمانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۷۳ - خدیو کشور توحید
به مصر باختر چون یوسف خور گشت در زندان
زلیخای فلک زآن اشک حسرت ریخت بر دامان
سپاه روم را بیغوله مغرب چو شد منزل
سپهدار حبش آمد هم اندر طرف این میدان
چو شد این لاله حمرا، نهان زین گلشن خضرا
[...]
افسر کرمانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۷۴ - شاهد بزم ازل
ای حجت عظمای حق، مولی امیرالمؤمنین
ای منشأ فیض ازل، وی مصطفی را جانشین
ای نور پاک لم یزل، و ای شاهد بزم ازل
کون و مکان یابد خلل گر برفشانی آستین
گر چشم معنی بین بسر باشد کسی را جلوه گر
[...]
افسر کرمانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۷۵ - پیک صبا
ای صبا، ای نفست قافله فروردین
ای صبا، ای گذرت، ماشطه حورالعین
می شوی زینت اطفال چمن در نیسان
می کنی غارت افواج شجر در تشرین
نیستی ساغر و بس دور زنی در دوران
[...]
افسر کرمانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۷۶ - آیت حُسن
عید است و شاه دلبران در بزم دل باشد مکین
وز تن برون رفته روان دیگر به جسم آمد قرین
ای دل نهان شو در درون، کان ترک چشم ذوفنون
مانند شیادان کنون شد بهر دل ها در کمین
از تاب رخسار بتان وز پیچ زلف دلبران
[...]
افسر کرمانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۷۷ - نوبهار
اگر سری است با گلت به عارض نگار بین
وگر هواست سنبلت، شکنج زلف یار بین
مخواه نوبهار را، مجو بنفشه زار را
ز طرّه آن نگا را بنفشه در کنار بین
چه طرف باشد از گلت، چه آرزو به سنبلت
[...]
افسر کرمانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۷۸ - زلزله کرمان
داورا، دریادلا، ای آن که در هنگام خشم
اوفکنده سطوتت بر چار ارکان، زلزله
ای که گاه خشم و روز کین، ز اطباق حشم
رعب تو انداخته بر طاق کیوان، زلزله
مرمرا درحضرتت بس شکوه ها باشد کنون
[...]
افسر کرمانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۷۹ - عید عاشقان
عید است و بسته هر کران، زیبا بتان زیور همه
دارند هر سو دلبران، زرین قبا در بر همه
هر سو بتی دامن کشان، در هر طرف سروی روان
در باغ دل در راغ جان، از یکدگر بهتر همه
زیبا بتان در دلبری، دل برده از حود و پری
[...]
افسر کرمانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۸۰ - دیدار آفتاب
ای که اندر گلشن خوبی گلی نشکفته است
خرّم و سیراب الحق چون گل رخسار تو
نونهالی چون قدت نارسته در بستان دل
ای دل و جانم فدای قامت و رفتار تو
بوستان دلبری را سر بسر دیدم نبود
[...]
افسر کرمانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۸۱ - با سالکان کوی دوست
مرا به خانه ی درون، دلی بود از آن تو
ولی چه سود کان سرا نمی سزد مکان تو
چو بر لب آوری سخن شود فضای انجمن
لبالب از دُر عدن ز لعل دُر فشان تو
تو راست جسم نازنین لطیف تر ز روح و جان
[...]
افسر کرمانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۸۲ - طاووس جنت
از زلف تا به دوش بتم پا نهادهای
پای ادب ز قاعده بالا نهادهای
بالا نهادهای قدم از جای خویشتن
شرمت ز خویش باد که بیجا نهادهای
شوخی بدین مثابه ندیدم ز هیچ تن
[...]
افسر کرمانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۸۳ - نقش چلیپا
ای زلف تا به دوش بتم پا نهادهای
پای ادب ز قاعده بالا نهادهای
برتر نهادهای قدم از جای خویشتن
شرمت ز خویش باد که بیجا نهادهای
شوخی بدین مثابه ندیدم ز هیچ تن
[...]
افسر کرمانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۸۴ - آیت عدل
زلفکا، وه، وه، تو آن مشکین رسن پرچین نقابی
کت جهانی دل گرفتار است در هر پیچ و تابی
گه حوالی جبینت جای و گه پیرامن رخ
هم سمندر وش در آتش، هم حباب آسا بر آبی
گه مصلای رخت مأوا، و گه محراب ابرو
[...]
افسر کرمانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۸۵ - بهار بی خزان
مرا کاین صبح روشن زا یک امشب در کنار استی
چه کارم ز این سپس با صبح و شام روزگار استی
به گونه طره افکندی و کردی تیره گون روزم
چگونه گونه نخراشم که اینم شام تار استی
تو را چشم و مرا دل هر دو بیمارند و این طرفه
[...]
افسر کرمانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۸۶ - خسرو خوبان
مرا کی صبح روشن زا یک امشب در کنار استی
چه کارم ز این سپس با صبح و شام روزگار استی
چه طرف از بوستان و از بهارم هست از ایراک
تو سیمین تن به از هر بوستان و هر بهار استی
بنازم چشم مستت را، که از مستی و مخموری
[...]