گنجور

 
افسر کرمانی

زلف بتم، ای جادوی حیلت گر فتان

ای ابن عم غالیه، ای نوبوه بان

ای هر شکنت دامی، خم در خم و پرچین

و ای هرگرهت خامی، پرحلقه و پیچان

ظاهر همه دود استی و باطن همه شعله

صورت همه کفر استی و سیرت همه ایمان

خم گشته چو قربانی و پرحلقه چو فتراک

ببریده چو پیوندی و بشکسته چو پیمان

بر خمّی و درهمّی و مرغولی و مفتول

تاریکی و باریکی و مجموع و پریشان

هم دامی و هم بندی و هم چینی و چنبر

هم عودی و هم مشکی و هم غالیه هم بان

عیاری و طرّاری و سحّاری و مکّار

صیادی و شیادی و محتالی و فتان

یغما چی ملکی تو و برهم زن اقلیم

آشوب جهانی تو و اعجوبه دوران

ای زلف چه جنسی، که نه از دوده انسی

هر چیز که خوانیم نه این استی و نه آن

عودی تو و جایت همه بر تارک مجمر

دودی تو و کارت همه با شعله نیران

زاغی و همی پرّی در ساحت گلشن

ماری و همی باشی بر گنج نگهبان

کویت چو سمندر همه بر توده آذر

کارت چو سکندر همه با چشمه حیوان

آهویی و در مرتع خطت همه پویه

طاووسی و در گلشن رویت همه طیران

هندویی و خوی تو بود گرده آتش

جادویی و کار تو بود حیله و دستان

بر دوش بتم پا نهی ای بی ادب آخر

هشدار، که آیین ادب نبود ایشان

دلها تو ربایی بت من،‌ متهم خلق

جانها تو فریبی مه من، شهره دوران

بر لمعه نورش بکشی پرده ظلمت

بر گوی بلورش بسپاری خم چوگان

گاهی ز گریبانش کنی عزم سر دوش

گاهی ز سر دوشش، آهنگ گریبان

چنبر بشوی گاه و بپیچیش به گردن

عنبر بشوی گاه و بریزیش به دامان

گه از لبکانش بخوری قند مکرر

گه از رخکانش بچنی لاله نعمان

همواره در آغوش بتم خُسبی و نبود

بیمت ز شه عادل دریا دل ایمان

اکلیل همم فُلک عطا، مجمع اجلال

منجوق کرم، ابر سخا، لجه احسان

احیای روان را، دمش اعجاز مسیحا

انگشتر جان را کفش انگشت سلیمان

حرفی ز رضا و غضبش دوزخ و جنت

شرحی ز سخا و سخطش کوثر و نیران

یک پرتوی از شمع رخش نور مه و مهر

یک شمه ای از بذل کفش، نقد یم و کان

دستش نه ببخشد زر، جز خرمن خرمن

کلکش نه بپاشد دُر، جز عمان عمان

هان دادگرا، هیچ ندانی که در این شهر

بر من چه جفا می رود از گردش دوران

سالی دو فزون رفت که در ساحت این ملک

بی قیمت و بی قدر چو کُحلم به صفاهان

هر چیز مرا بود ز اسباب تجمل

شد صرف معیشت چه کتاب و چه قلمدان

چیزی که مرا ماند دلی زار و مشوش

آن هم به سر زلف بتی گشت گروگان

با پایه جاهت چه کند کلک سخنور

با رفعت شأنت چه کند نطق سخندان

بر چرخ کجا پای توان هشت به سُلّم

بر کوه کجا راه توان کرد به سوهان

تابان شده تا مهر در این ساحت گیتی

پویان شده تا چرخ بر این گرده کیهان

گیتی همه بر دیده اعدایت تیره

گردون همه بر کام مُحبانت گردان

 
 
 
کسایی

این گنبد گردان که برآورد بدین سان

…ـان

ای منظره و کاخ برآورده به خورشید

تا گنبد گردان بکشیده سر ایوان

فرخی سیستانی

تاچون ز در باغ درآید مه نیسان

از دیدن او تازه شود روی بساتین

ناصرخسرو

این گنبد پیروزهٔ بی‌روزن گردان

چون است چو بستان گه و گاهی چو بیابان؟

من خانه نه دیدم نه شنیدم به جز این نیز

یک نیمه بیابان و دگر نیمه گلستان

ناگاه گلستانش پدید آرد گلها

[...]

ازرقی هروی

المنه لله که خورشید خراسان

از برج شرف گشت دگر باره درخشان

المنه لله که آراست دگر بار

دیوان خراسان بسزاوار خراسان

المنه الله که از کشتی عصمت

[...]

قطران تبریزی

آن غیرت یزدان نگر و قدرت یزدان

از قدرت یزدان چه عجب غیرت چندان

هرگز نرسد کس بسر قدرت ایزد

هرگز نرسد کس بسر غیرت یزدان

گه کوه و بیابان کند از باغ و بساتین

[...]

مشاهدهٔ ۳ مورد هم آهنگ دیگر از قطران تبریزی
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه