گنجور

 
افسر کرمانی

مرا به خانه ی درون، دلی بود از آن تو

ولی چه سود کان سرا نمی سزد مکان تو

چو بر لب آوری سخن شود فضای انجمن

لبالب از دُر عدن ز لعل دُر فشان تو

تو راست جسم نازنین لطیف تر ز روح و جان

عجب که آمده زمین، مکان جسم و جان تو

غبار راهت افسرم، نثار مقدمت سرم

بهشت را نمی خرم به خاک آستان تو

ز جور سیم بربتی، که مهر گشتش آیتی

نهم رخ مذلتی، به پای سالکان تو

زهی منیر مهر و مه، تو آن رفیع بارگه

که سوده فرقدان کله به پای پاسبان تو

الا علی مرتضی، چو آینه است ماسوا

که کرده است برملا، صفایشان نشان تو

چه موجدی تو بر جهان، چه علتی تو بر زمان

نه این جهان تو را جهان، نه این زمان، زمان تو

نه این زمین و آسمان، تو را مکان سزاست هان

نه این مکان و لامکان، مکان و لامکان تو

چو برگزید ایزدت، ز قبل دهر و سرمدت

بجز وجود واحدت کسی نه در جهان تو

جهان و هرچه اندر او، ز وصف و ذات و رنگ و بو

بریده هاست جوی جو، ز بحر بیکران تو

به اوجه خلوت بشر، زدت عقاب جود پر

اگرچه زاین سراست بر، بلند آشیان تو

تو مقصد و همه دگر، سوی تواند رهسپر

شد این خرابه دو در، سرای کاروان تو

نه آسمان حقیرتر ز بیضه ایش در نظر

چو بنگرد به زیر پر حقیر ماکیان تو

کسی به غیر رازدان، ز انبیای انس و جان

چه اهل سرّ، چه غیب دان نگشته رازدان تو

به محفل وجود جان، به عرش و لوح اختران

رسد جلای نورهان ز روی مهرسان تو

تو شاه لشکر قدم، تو ماه کشور کرم

شهنشهان محترم، گدای بندگان تو

شد آشکار در زمن، هزار عیسوی سخن

چو شد به خلق مقترن، روان فزا بیان تو

تو ای امیر ملک دین، چو جاکنی به پشت زین

لوای چرخ هفتمین، به دوش چاکران تو

ز مرتع سپهر دون، حمل چو سر کند برون

به آه گوید از درون، من و غم شبان تو

در آرزو بود ملک، به حسرتند نه فلک

که کاش می شدیم تک، بجای خاکیان تو

عطای توست بی مثل، سخای توست بی بدل

که شخص هستی از ازل،‌ کمین گدای خوان تو

عدو بمیرد از حسد، که بوده ماسوا احد

هم از ازل، هم از ابد، همیشه میهمان تو

به وهم و عقل کی سزد، کسی تو را ثنا کند

که فوق عقل کل پرد، عقاب سان کمان تو

همیشه تا بود فلک، پر از عبادت ملک

مباد مقترن به شک دل ملازمان تو