کمال خجندی » قصاید » شمارهٔ ۲
ای بر کمال قدرت تو عقل کل گواه
بر بر لوح کبریایی تو توقیع لا اله
آشفتگان خاک رهت رهروان دین
دردیکشان جان غمت سالکان راه
از شبنم عطای تو یک قطره بحر و کان
[...]
کمال خجندی » قصاید » شمارهٔ ۳
ای مه رخسار تو مطلع صبح یقین
غاشیه کبریات شهپر روح الامین
آینه دار رخت عارض ماه تمام
تکیه گه منبرت پایه چرخ برین
سایه قد تو دید در چمن دلبری
[...]
کمال خجندی » قصاید » شمارهٔ ۴
ای ذات ترا ظهور عالم
چون خلعت مصطفی و آدم
بر لوح وجود نقطه سهو
افتاده موخر و مقدم
در فاتحه حروف نامت
[...]
ناصر بخارایی » قصاید » شمارهٔ ۱ - در توحید حضرت باری تعالی عز اسمه
ای نام تو تاج سر هر نامه که خوانند
نام تو بخوانند ونشان تو ندانند
گر تیر نظر را بنشانم به نشانی
با کج نظران راست نیاید که کمانند
وصف تو همان است که گفتند و شنیدیم
[...]
ناصر بخارایی » قصاید » شمارهٔ ۲ - در نعت سیدالمرسلین فرماید
مرا چو بحر لب خشک و دیده تر باشد
چو کوه بر سر تیغ زبان گهر باشد
مرا سیاهی دیده سپید باد چو سیم
اگر به غیر رخ زرد وجه زر باشد
گمان مبر که اگر تیر ناله بگشایم
[...]
ناصر بخارایی » قصاید » شمارهٔ ۳ - در نعت نبی اکرم فرماید
ای ز تأیید ازل نقد امانت را امین
محرم اسرار قرآن، همدم روحالامین
صادق اعظم، محمد صاحب تیغ و کتاب
سرور اهل هدی، سرخیل اصحابالیمین
احمد مرسل، ابوالقاسم که رضوان در بهشت
[...]
ناصر بخارایی » قصاید » شمارهٔ ۴ - در مدح امام هشتم حضرت علی بن موسی الرضا
صبح درآمد ز دلو یوسف زرین رسن
کرد چو یونس بر آب در دل ماهی وطن
صبحدم از قیروان بر سر شب زد عمود
راست چو رمح شهاب بر گلوی اهرمن
چو دم گرگ سحر از سوی مشرق نمود
[...]
ناصر بخارایی » قصاید » شمارهٔ ۵ - در مدح جلالالدین هوشنگ شاه
همی دهند بشارت مبشران صبا
که شد مزاج جهان خوش ز اعتدال هوا
به شکل صورت آئینه مینماید روی
هر آن لطیفه که مستور بود در دل ما
مگر که باد صبا را خواص عیسی بود
[...]
ناصر بخارایی » قصاید » شمارهٔ ۶ - در مدح مولانا قاضی شمس الدین
صبحدم مژدهٔ وصل تو همیداد صبا
عالم پیر همییافت از او عهد ضیا
هدهدی هادی سرنامهٔ بلقیس آورد
منطقالطیر به نزدیک سلیمان ز سبا
روی بنما نظری و نظری با ما کن
[...]
ناصر بخارایی » قصاید » شمارهٔ ۷ - در مدح یکی از بزرگان سروده است
صبا آراست از گل بوستان را
صلای عیش در ده دوستان را
ز صوت مرغ بشنو ارغنون را
ز جام لاله درکش ارغوان را
می چون گل ستان از دست ساقی
[...]
ناصر بخارایی » قصاید » شمارهٔ ۸ - در مدح جلالالدین هوشنگ گوید
قد تو داد به باد آبروی طوبی را
بهشت حور ز غیرت بهشت اعلی را
مرا از دیدهٔ معنی نظر به صورت تست
که صورت تو نماید کمال معنی را
به صورتت نگرد بتپرست گر مانیست
[...]
ناصر بخارایی » قصاید » شمارهٔ ۹ - در مدح خواجه عبیدالله وزیر و صاحبدیوان
ز آفتاب رخ تست بر دل من تاب
ز تاب آتش رویت مرا چو زلف متاب
دلم به تاق خم ابروی تو قندیل است
ز سوز شوق فروزان چو شمع در محراب
یک امشبی که ز زلف و لب تو یافتهام
[...]
ناصر بخارایی » قصاید » شمارهٔ ۱۰ - در مدح خواجه حسن قاضی دمشق
گر باده نیست میخورم از خون دل شراب
ور نقل نیست ساختهام از جگر کباب
گر شاهدی نباشد غم نیست زانکه هست
محبوب من کتابت و منظور من کتاب
گر مال و ملک نیست زبان چون تیغ هست
[...]
ناصر بخارایی » قصاید » شمارهٔ ۱۱ - در مدح شیخ صفیالدین اردبیلی گوید
میرود قافلهٔ عمر رفیقان به شتاب
روز مولود رسولست خدا را در یاب
حامی ملت و ماحی گناه امت
خاتم دولت و ختم رسل از تیغ و کتاب
مالک ملک قِدم، شحنهٔ دیوان ازل
[...]
ناصر بخارایی » قصاید » شمارهٔ ۱۲ - در مدح شیخ شهابالدین گوید
ای زلف و عارض تو با هم چو روز در شب
خورشید را ز رویت گاهی عرق، گهی تب
با روی تو اگر مه دعوی کند به خوبی
از اوج آسمانش در کش به چاه نخشب
چشمت به طاق ابرو پیوسته تیر در قوس
[...]
ناصر بخارایی » قصاید » شمارهٔ ۱۳ - در مدح تاجالدین قاضی شیخ علی گوید
زهی بنا که جناب تو قبلهٔ فضلاست
چهار رکن تو همچو حرم مقام صفاست
اثیر را به دل از رشک قدر تو آتش
محیط را به کف از شرم گوهر تو هواست
به شکل عارض یاری خطی به پیرامن
[...]
ناصر بخارایی » قصاید » شمارهٔ ۱۴ - در مدح جلالالدین هوشنگ
گل از نشاط به صد برگ مجلسی آراست
که از ترنم بلبل در او هزار نواست
تعلقی که میان گل است با بلبل
صبابه است کز او اشتقاق باد صباست
مگر که مهر گیا دادهاند بلبل را
[...]
ناصر بخارایی » قصاید » شمارهٔ ۱۵ - در موعظه و پند
درویش را که ملک قناعت مسلم است
درویش نام دارد و سلطان عالم است
گر قُرص گرم مهر بر آرد تنور چرخ
در وقت چاشت سفرهٔ درویش را کم است
در هم شود ز بهر درم حال آدمی
[...]
ناصر بخارایی » قصاید » شمارهٔ ۱۶ - در مدح قاضی شیخ علی گوید
مرا چو زلف بتان خاطر پریشانست
تن چو موی بر آتش ز غصه پیجانست
ز دور هر که ببیند مرا ز نزدیکان
گمان برد که خیالی به شکل انسان است
مبین به تلخی عیشم که همچو بحر مرا
[...]
ناصر بخارایی » قصاید » شمارهٔ ۱۷ - در مدح جلالالدین هوشنگ شاه گوید
سواد سنبل او بر بیاض یاسمن است
و یاسمن که خطش بر ورق ز یأس من است
خطش بنفشهٔ سیراب گشته میدانم
ولی ندانم خدش گل است یا سمن است
به گرد عارض کافور او خطی از مشک
[...]