گنجور

 
ناصر بخارایی

مرا چو بحر لب خشک و دیده تر باشد

چو کوه بر سر تیغ زبان گهر باشد

مرا سیاهی دیده سپید باد چو سیم

اگر به غیر رخ زرد وجه زر باشد

گمان مبر که اگر تیر ناله بگشایم

سنان آه مرا آسمان سپر باشد

دلا فرح نتوان یافت، خاصه در دوری

که شربت تو ز خونابهٔ جگر باشد

مپوش درع جفا و مکش سنان ستم

که تیر نالهٔ مظلوم کارگر باشد

اگر جهاد تو با نفس خود توانی کرد

امید هست که بر دشمنت ظفر باشد

وگر تو منکر اهل هوا توانی شد

یقین شناس که این کار معتبر باشد

مباش غره به سیمای خویش چون طاووس

که بهتر از تو در این ملک جانور باشد

ز سِیر جوی صفا گر لطافتی داری

که آب را دل شوریده از حضر باشد

رخ منور خورشید مطلع انوار

از آن بود که شب و روز در سفر باشد

کسی که گنج قناعت به کنج عزلت یافت

ز اختلاط بدان نیک با حذر باشد

رضا به قسم خدا داده‌ام، بدان شاکر

که خشک نانی حاصل ز کلک تر باشد

چو حلقه هر که بود روی سخت بر درها

بر آستان خسان همچو خاک در باشد

طمع به کس نکنم از گدائی‌ام عار است

سؤال کا رگدایان بی‌هنر باشد

ثنای هر کس و ناکس ز بهر زر نکنم

که وجه قوت من از دست رنجبر باشد

به غیر مدح نبی و ولی نخواهم گفت

چو رأی طوطی شیرین سخن شکر باشد

نظر کنند ز من وام اختران فلک

که آفتاب هدی را به من نظر باشد

پناه و پشت رسالت رسول، یار خدای

که خلق را به ره راست رهبر باشد

شفیع روز قیامت محمد مرسل

که مهبط ملک و مقصد بشر باشد

فقیرِ ملک‌ستانِ خاکیِ فلک پیما

که عرش در ره او خاک رهگذر باشد

همای همت او را که هست فارغ بال

چو بیضه‌ای کرهٔ چرخ زیر پر باشد

به هر کجا که رود آفتاب رایت او

چو سایهٔ دولت جاوید بر اثر باشد

مراد خلقت افلاک ذات کامل اوست

بلی غرض ز وجود شجر ثمر باشد

ز پای منبر او خطبه سر بلندی یافت

ز نام نامی او سکه نامور باشد

ز بسکه سرزنش از کسر اوست، کسری را

مدام تاق مداین شکسته سر باشد

گر او خبر ندهد از معاد و مبدأ خلق

ز آمد و شد خود روح بی‌خبر باشد

زهی سحاب سخائی که رود نیل فلک

به پیش بحر محیط کفت شمر باشد

گشادِ شست تو از قُرب قاب قوسین است

ز نوک ناوک تو ماه در خطر باشد

چگونه زُلزلة الارض در جبال افتد

چو دست حلم تو با کوه در کمر باشد

براق عزم تو چون بر فلک عروج کند

سمند جاه تو را نعل از قمر باشد

به مرغزار فلک برق‌سان بُراق تو را

ز هاب چشمهٔ خورشید آب‌خور باشد

کجا نظر سوی زاغ آشیان دهر بود

تو را که سرمهٔ ما‌زاغ در بصر باشد

چه التفات بود بر سفینهٔ ناصر

تو را که نوح پیمبر درودگر باشد

سخن ز بیم ملال تو مختصر کردم

به نازکان سخن آن به که مختصر باشد