زهی بنا که جناب تو قبلهٔ فضلاست
چهار رکن تو همچو حرم مقام صفاست
اثیر را به دل از رشک قدر تو آتش
محیط را به کف از شرم گوهر تو هواست
به شکل عارض یاری خطی به پیرامن
دو تاق تو چو دو ابرو گزید و باهم راست
به صف صفهٔ تو عالمان صافی ذهن
چو مشتری به ذکی هر یک و به نور ذکاست
در این حدیث یکی موی شیب و بالا نیست
که سقف چرخ به شیب است و قدر تو بالاست
گر آسمان علوت لقب نهد شاید
که آفتاب و مه و انجم تو از علماست
شکفته یک طرف تو شقایق نعمان
سراج است کو را ز علم شرع ضیاست
دمیده یک طرف دیگر تو سوسن نطق
ز شافعی که شفیع همه به روز جزاست
به مسجد تو که اقصای غایت لطف است
روا بود که بگویند مسجد اقصاست
ز عکس پرتو قندیل و شمع محرابش
دلیل قافلهٔ اختران صباح و مساست
ز بلبلان خوشالحان گلشن تنزیل
چو گل مسامع ارباب دل به برگ و نواست
اگر حدیث ز دارالحدیث او گویم
بود روایت مشهور کز تواتر خاست
نفوس خلق ز قانون تو شفا یابد
چرا که شربت صافی تو ز دار شفاست
ترا به دار تعلم چو لوح محفوظ است
نفوس سر قدم جمله از حروف هجاست
کتابخانهٔ تو کاندر اوست کل فنون
خزانهٔ کتابها لا یحد و لا یحصی ست
معین است که وضع تو تا ابد ماند
از آنکه واضع تو صدر عالم العلماست
خدایگان افاضل پناه تاجالدین
که بر سر آمده چار اُم و نُه آباست
بلند مرتبه قاضی القضات شیخ علی
که در علو ز عوالی کاینات علاست
سپهر منزلتِ خاک حزمِ صاعقه خشم
ستاره کوکبهٔ باد عزمِ ابر عطاست
فلک به کفهٔ قدرش چو ذره بی مقدار
جهان به عرصهٔ صدرش چو نقطهٔ بی پهناست
ز در دانش بر روی دهر زینت و زیب
ز فیض کلکش بر باغ ملک نشو و نماست
زهی رسیده بدان مایه دست اقبالت
که دستبرد تو بر عقل کل روان و رواست
چنان به روی تو درهای غیب بگشادست
که در اشارت تو باز بسته حکم قضاست
ز بحر علم تو یک قطره مجمع البحرین
ز نور رأی تو یک ذره روی شمس ضحی ست
ز رأی و روی تو آن آفتاب یکتائی
که پشت گردون از بار منیت تو دوتاست
نمونهای ز نمای تو دخل هشت بهشت
نوالهای ز نوال تو خرج هفت سماست
نه لعل و گوهر کانست کان شود ظاهر
ز بیم جود تو خونش فسرده در اعضاست
ز دُر فشانی تو کان همیکند ناله
کسی که نیست یقینش گمان برد که صداست
چه سخت روی که در جنب جود تو کان است
چه تلخ عیش که از دست لطف تو دریاست
سحاب تیره دل بی ثبات و تر دامن
بمانده غرق عرق پیش دست تو ز حیاست
رفیع قدرا، مستظهرم به خدمت تو
طریق من نه به آئین و خدمت شُعراست
ز شعر حاصل من نیست غیر بیغرضی
غرض ز قافیه بنمودنم مدیح شماست
قصیده را به دعا ختم میکند ناصر
چرا که دسترس او همین به ختم دعاست
همیشه تا به حضیض جهان کون و فساد
طلوع صبح بقا را غروب شام فناست
تو از تصرف کون و فساد ایمن باش
که از تو دارفنا خوشتر از سرای بقاست
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
ز راستی و بلندی که مر ترا بالاست
به وصفت اندر، معنی بلند گردد و راست
اگر بزرگی و جاه و جلال در درم است
ز کردگار بر آن مرد کم درم ستم است
نداد داد مرا چون نداد گربه مرا
تو را از اسپ و خر و گاو و گوسفند رمه است
یکی به تیم سپنجی همی نیابد جای
[...]
در قناعت و توفیق دین و مذهب راست
بروزگار تو ، ای فخر کاینات ، کراست؟
برون ز راه تو هر راه کاندر آفاقست
غریق بیم و امید و اسیر روی و ریاست
فزایش سخن و نکتۀ بدیع تو را
[...]
سرشگ ابر بکردار لؤلؤ لالاست
نسیم باد بکردار عنبر ساراست
سپاه برف رمید و سپاه لاله رسید
خروش زاغ نشست و خروش فاخته خاست
بهر کجا نگری پیش چشم تو گهر است
[...]
بنظم و نثر کسی را گر افتخار سزاست
مرا سزاست که امروز نظم و نثر مراست
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.