گنجور

 
ناصر بخارایی

زهی بنا که جناب تو قبلهٔ فضلاست

چهار رکن تو همچو حرم مقام صفاست

اثیر را به دل از رشک قدر تو آتش

محیط را به کف از شرم گوهر تو هواست

به شکل عارض یاری خطی به پیرامن

دو تاق تو چو دو ابرو گزید و باهم راست

به صف صفهٔ تو عالمان صافی ذهن

چو مشتری به ذکی هر یک و به نور ذکاست

در این حدیث یکی موی شیب و بالا نیست

که سقف چرخ به شیب است و قدر تو بالاست

گر آسمان علوت لقب نهد شاید

که آفتاب و مه و انجم تو از علماست

شکفته یک طرف تو شقایق نعمان

سراج است کو را ز علم شرع ضیاست

دمیده یک طرف دیگر تو سوسن نطق

ز شافعی که شفیع همه به روز جزاست

به مسجد تو که اقصای غایت لطف است

روا بود که بگویند مسجد اقصاست

ز عکس پرتو قندیل و شمع محرابش

دلیل قافلهٔ اختران صباح و مساست

ز بلبلان خوش‌الحان گلشن تنزیل

چو گل مسامع ارباب دل به برگ و نواست

اگر حدیث ز دارالحدیث او گویم

بود روایت مشهور کز تواتر خاست

نفوس خلق ز قانون تو شفا یابد

چرا که شربت صافی تو ز دار شفاست

ترا به دار تعلم چو لوح محفوظ است

نفوس سر قدم جمله از حروف هجاست

کتابخانهٔ تو کاندر اوست کل فنون

خزانهٔ کتاب‌ها لا یحد و لا یحصی ست

معین است که وضع تو تا ابد ماند

از آنکه واضع تو صدر عالم العلماست

خدایگان افاضل پناه تاج‌الدین

که بر سر آمده چار اُم و نُه آباست

بلند مرتبه قاضی القضات شیخ علی

که در علو ز عوالی کاینات علاست

سپهر منزلتِ خاک حزمِ صاعقه خشم

ستاره کوکبهٔ باد عزمِ ابر عطاست

فلک به کفهٔ قدرش چو ذره بی مقدار

جهان به عرصهٔ صدرش چو نقطهٔ بی پهناست

ز در دانش بر روی دهر زینت و زیب

ز فیض کلکش بر باغ ملک نشو و نماست

زهی رسیده بدان مایه دست اقبالت

که دستبرد تو بر عقل کل روان و رواست

چنان به روی تو درهای غیب بگشادست

که در اشارت تو باز بسته حکم قضاست

ز بحر علم تو یک قطره مجمع البحرین

ز نور رأی تو یک ذره روی شمس ضحی ست

ز رأی و روی تو آن آفتاب یکتائی

که پشت گردون از بار منیت تو دوتاست

نمونه‌ای ز نمای تو دخل هشت بهشت

نواله‌ای ز نوال تو خرج هفت سماست

نه لعل و گوهر کانست کان شود ظاهر

ز بیم جود تو خونش فسرده در اعضاست

ز دُر فشانی تو کان همی‌کند ناله

کسی که نیست یقینش گمان برد که صداست

چه سخت روی که در جنب جود تو کان است

چه تلخ عیش که از دست لطف تو دریاست

سحاب تیره دل بی ثبات و تر دامن

بمانده غرق عرق پیش دست تو ز حیاست

رفیع قدرا، مستظهرم به خدمت تو

طریق من نه به آئین و خدمت شُعراست

ز شعر حاصل من نیست غیر بی‌غرضی

غرض ز قافیه بنمودنم مدیح شماست

قصیده را به دعا ختم می‌کند ناصر

چرا که دسترس او همین به ختم دعاست

همیشه تا به حضیض جهان کون و فساد

طلوع صبح بقا را غروب شام فناست

تو از تصرف کون و فساد ایمن باش

که از تو دارفنا خوشتر از سرای بقاست