گنجور

 
ناصر بخارایی

ای زلف و عارض تو با هم چو روز در شب

خورشید را ز رویت گاهی عرق، گهی تب

با روی تو اگر مه دعوی کند به خوبی

از اوج آسمانش در کش به چاه نخشب

چشمت به طاق ابرو پیوسته تیر در قوس

رخ در شکنج زلفت بگرفته مه به عقرب

سرو بلند قدت دارد بهِ زنخدان

شمشاد قامت تو آرد تُرنج غبغب

گفتم بیازمایم در وعدهٔ وصالش

لعلش به خنده گفتا من جَرَّبَ المُجَرّب

یک نقطه خال مشکین بر صفحهٔ عذارت

گویی که منخسف شد بر آفتاب کوکب

چون شمع از زبانم آتش زند زبانه

هرگه که بر زبانم آید سخن از آن لب

خط تو همچو طوطی دارد شکر به منقار

زلف تو همچو طاووس گیرد سمن به مخلب

خطی به خون جانم آورده‌ای به شوخی

یارب خط غبارت هرگز مباد معرب

خونم مریز کز تو روزی دیت ستاند

شاهنشه ولایت سلطان دین و مذهب

شیخ‌الشیوخ ملت آن خواجهٔ معظم

کز اهل دین و دانش او احسب است و انسب

والا شهاب ملت کز بهر رجم دیوان

اصلاح مملکت را، آمد بر این ملقب

در حضرت الاهی، در بارگاه شاهی

همچون فلک معلا، همچون ملک مقرب

ای از نسیم خلقت جیب صبا معطر

وی از ریاض لطفت جرم هوا مطیب

صوفی مهر اگر چه عیار صبح خیز است

از نور خاطر او صافی شد و مهذب

هر چند پیر گردون رقاص و خرقه پوش است

از وی گرفت رؤیت لوحی چو طفل مکتب

چون آفتاب گردون بر خنگ چرخ بنشین

تا هر مه از هلالت سازند نعل مرکب

گر رهگذر صبا را بر موکب تو باشد

عنبر کشد به دامان از گرد نعل اشهب

گشت از سخای ذاتی دایم یتیم پرور

دریای خشک لب را تا دست توست مشرب

خصمت که گشت منکر قرب مراقبان را

در بعد بعد افتاد از سرّ نَحنُ اقرَب

صدر تو همچو جنت بگشاد باب رحمت

تا در فن مکارم شد نسخهٔ مبوبّ

معذور دار صدرا از لطف گر نباشد

نظم رهی منظم، سلک سخن مرتب

هر کس که همچو خامه سر بر خط تو بنهد

باشد به درد خذلان اجزای او مرکب

کز شوق پای بوست شد مدتی که ناصر

هست از سفر مبتّر، هست از محن معذب

چون بر شعار مدحت طبعم شعور یابد

غالب شود ز شعری ابیات شعرم اغلب

ابرام از آن نمودم در حضرتت که نبود

خوشتر از این خطابی، بهتر ز تو مخاطب

تا طاق لاجوردی هر بامداد گردد

از عکس مهر تابان چون قبهٔ مذهب

طاق سرای عمرت پیوسته باد عالی

چون قبهٔ مسند از لطف و بخشش رب