گنجور

 
ناصر بخارایی

قد تو داد به باد آب‌روی طوبی را

بهشت حور ز غیرت بهشت اعلی را

مرا از دیدهٔ معنی نظر به صورت تست

که صورت تو نماید کمال معنی را

به صورتت نگرد بت‌پرست گر مانی‌ست

روان بر آب زند نقشهای مانی را

خلاف زاهد مستور چشمِ سر مست است

خراب کرد بنای صلاح و تقوی را

اگر به چشم تو زد لاف نرگس از مستی

مبصران نگرفتند خرده اعمی را

خیال زلف تو زنجیر عقل مجنون است

گذشت عمر و ندیدم به خواب لیلی را

شب وصال تو آن به که شمع بنشیند

«به ماهتاب چه حاجب شب تجلی را »

مرا قضیهٔ عشقت و شاهد و منظور

رسانده‌ایم به شاهد ثبوت دعوی را

نداشت ناصر دنیا و قصد دین کردی

مکن که مفتخرم فخر دین و دنیی را

جلال دولت و دین خسرو زمان هوشنگ

که از عدالت او کسرهاست کسری را

اگر چه مهر کشد تیغ کینه بر آفاق

چو صبح سر ببرد ظالمان ظلمی را

زمین به سدهٔ او می‌برد تقرب را

فلک به طالع او می‌کند تولی را

به حال انسان اگر لطف او از این سان است

دهد به عالم صغری جهان کبری را

زهی کریم که پیش از سؤال سائل را

چو آب لطف تو خواند جواب آری را

نسیم خلق تو یحیی العظام و هی رمیم

شکست نام تو ناموس معن و یحیی را

زلال جرعهٔ جامت به خاصیت بخشید

مزاج چشمهٔ حیوان لعاب افعی را

نواله‌های نوالت ز خوان گردون به

به سبزه‌ای نتوان داد من و سلوی را

بعید نیست که آید به عید اقبالت

حمل به خنجر بهرام بهر اضحی را

پجوز را که تواند ز لایجوز شناخت

اگر تو خط ندهی از جواز فتوی را

کسی که صورت لطف خدا ندیده بود

ترا ببیند و حاصل کند تسلی را

دم تو زنده کند در قرائت قرآن

مآثر نفس روح بخش عیسی را

به وقت انها، ها در رخ تو حیران است

گشاده‌اند دو چشم از برای این هی را

تراست در ید بیضا به روز معرکه رمح

بدان مثال که ثعبان به دست موسی را

صدای کوس تو به گوش دشمن و دوست

به شر و خیر بشر یافت خوف و بشری را

کمان چرخ تو دارد شهاب دیو افکن

چرا که رجم کند جنیان حنی را

تذرو خصم ترا در عقب عقاب سه پر

رسیده تا برساند عقاب عقبی را

ز دست بوس تو چوگان چو گردن افرازد

چو سرزنش که خورد گوی از تمنی را

جهان پناها چون از علو مِدحت تو

بر آسمان برساندم شعار شعری را

دبیر چرخ به خط رقاع من از نسخ

مثال داد کمال جریر و اعشی را

ثنای غیر ترا بار نیست در دل من

حریم کعبه حرام است لات و عزی را

مرا به عیب هنر منکرند طایفه‌ای

که نقش مولی خوانند نفس مولی را

الف اگر چه به نقطه برابر است به با

ز راستی خط آمد جدا الف بی را

نوشته‌ام سخنی طرز انوری و ظهیر

که نور داد ظهور از تراز حوری را

سه چار بیت بنا کرده‌ام شکایت حال

که رفع کرد قصور ریاض اُخری را

درست بود به من عهد اقربا ز حضر

«سفر گزیدم و بشکست عهد قربی را»

ودیعتی که به ما وارسیده صبری بود

وداع کرد به کلی دیار و ماوی را

به هر طریق به سر برده عمر و می‌دانم

ولی ز دست ندادم طریق اولی را

به حیله آمده‌ام از دمشق یا بغداد

سلام من که رساند به حله سلمی را

به عین عقل نظر کن که کلک لاغر من

چگونه می‌کشد این حرفهای فربی را

به موقعی که نهم خامه بر رخ نامه

فلک نثار کند درج‌های املی را

ترا خدای دهد اجر تا فواضل تو

برند مجری ارباب فضل اجری را

سخن به حد ملالت نگویم و گویم

دعای جان تو و شکر حق تعالی را

همیشه تا که عقول و نفوس در عالم

دهند نظم به هم صورت و هیولی را

مدام صورت خصم تو در هیولی باد

نظر به نفس نفیست عقول اولی را