گنجور

 
ناصر بخارایی

سواد سنبل او بر بیاض یاسمن است

و یاسمن که خطش بر ورق ز یأس من است

خطش بنفشهٔ سیراب گشته می‌دانم

ولی ندانم خدش گل است یا سمن است

به گرد عارض کافور او خطی از مشک

چو نیم دایره سبز گرد نسترن است

مجال نطق ز وصف دهان او شد تنگ

سخن در آن دهن است و در آن دهن سخن است

فدای پستهٔ عناب رنگ او بادام

که شور و مستی من زان لب شکر شکن است

بیار ساقی جامی و جامه‌ام بستان

که جام بهرهٔ جان است و جامه بهر تن است

مرا به مجلس وصل تو بهترین نقلی

ترنج غبغب و سیب رخ و ذقن است

چو زاهدان نخورم خون رز به کیل و به رطل

چه جای رطل که جام شراب من به من است

بدین بدن، بدن من مناسبت دارد

به دین حق که مرا راه روح و دل بدن است

بنوش خام خم از جام جم به کیش مسیح

که باده قبلهٔ روح است و دین ما به دن است

به ماه روزه اگر دن سر از خمار ببست

بعید نیست به عیدش امید به شدن است

به روز جشن سلاطین بنوش جام صفا

به یاد آنکه ضمان ممالک زمن است

خدایگان سلاطین جلال‌الدین هوشنگ

که نام عالی او همچو ذکر حق علن است

به رأی عالم دین است و عامل دنیا

به تیغ حامی اسلام و ماحی فتن است

چو ذوفنون جهان است ذات کامل او

از آنچه بیم که میل جهان به مکر و فن است

زهی سحاب سخائی که تیرباران را

به روی باغ ز لطف تو چتر گل مجن است

چو بحر دست تو گوهر به من دهد بی منّ

ز بهر آنکه مر او را صفات ذوالمنن است

ز جور جود تو خون می‌چکد ز کان عقیق

مبین به گوهر ظاهر که اصل او یمن است

به قلب خصم شکستن شدست تیغ تو تیز

گمان برم که دل سخت دشمنت مسن است

مخالف تو اگر تیغ آهنین گردد

تفاوتی نکند بارهٔ تو که کوه‌کن است

تبارک الله از آن بادپای آتش نعل

که آب پرورش او چو خاک مفتنن است

جهنده بر صفت برق و تیز دو چو براق

به پویه خاره کن است و به شیوه خارکن است

کمینه منزل او از مه است تا ماهی

کهینه تاختن او ز شام تا ختن است

به موقعی که چون در در طویله‌اش آرند

ز موی ناصیهٔ حور عنبرین رسن است

ز برق نیزهٔ رخشان تو عدو بشکست

که از شهاب منور شکست اهرمن است

اگر چو مرغ پرد در هوا بداندیشت

ز رمح تو گذرش عاقبت به بابزن است

از آن نهفت خزان در غلاف تیغ خلاف

که همچو خصم تو لرزان به جان خویشتن است

هزار ناله ز دست چنار کرد که او

ز باد قهر تو بی دست همچو نارون است

به عهد عدل تو منبعد کس نشان ندهد

که غنچه را ز کف باد خرق پیرهن است

به غیر ساقی و مطرب به دور و نوبت تو

نه احتمال حرامی نه بیم راهزن است

به هر کجا که بود در زمانه انجمنی

ز روی و رأی منیر تو شمع انجمن است

چنان شدست به نام تو شابران مشهور

که از اُویس در آفاق شهرت قرن است

جهان پناها گلزار بزم تو چمنی‌ست

که صد هزار ثناخوان چو من در آن چمن است

مدیح غیر تو گفتن نمی‌دهد دل را

حریم کعبه ز حرمت چه لایق وثن است

شکایتی که من از حزن در سفر دارم

علی التمام بگویم که موجب خزن است

قلم زنم چو عطارد گزیده غم ز نعم

که زهره چنگ زن است و طرب به چنگ زن است

کشیده‌ام سخنی همچو سلک دّر در نظم

در ثمین مرا از قبول او ثمن است

خدای را که عین عنایتم بنگر

کز امتحان فلک بندهٔ تو ممتحن است

مرا که پوسف مصر فصاحتم به سخن

ز سجن غم به در آور که منزل شجن است

ز بحر شعر بر آرد درّ دعا ناصر

که مقطع سخن او چو ساحل عدن است

همیشه تا که در این دیر شمع عیسی را

ز تاس دایرهٔ مینای آسمان لگن است

به مهر مهر تو باد آسمان که بدخواهت

زبان بریده بمانند شمع در لگن است