گنجور

 
ناصر بخارایی

صبا آراست از گل بوستان را

صلای عیش در ده دوستان را

ز صوت مرغ بشنو ارغنون را

ز جام لاله درکش ارغوان را

می چون گل ستان از دست ساقی

که رنگ و بوی بخشد گلستان را

به ساغر در چمن شد گل که خوبان

چنین کردند کشت بوستان را

سر شاهی‌ست نرگس را ز کی باز

که بر سر می‌نهد تاج کیان را

مرا حیرت همه از دست بید است

که چون بی‌دست بردارد سنان را

جهد هر دم صبا از صحبت گل

وفائی نیست چندانی جهان را

شمر ساکن شد و صافی که از سیر

غباری بر دل است آب روان را

به خاصیت بهشت اردیبهشت است

که در پیری جوان سازد جهان را

دل غنچه فرح از زعفران یافت

که گل از خنده بگشاید دهان را

ز پیران در جوانی چون سبق برد

همین باشد نشان بخت جوان را

زداید صیقلِ رأی منیرش

ز مرآت یقین زنگ گمان را

زحل را گر محل بخشد به بهرام

قرین سعد گرداند قران‌ را

چنان دست ضعیفان را قوی کرد

که موری بشکند شیر ژیان را

زهی در دور انصاف تو گردون

به آتش سوخته تیر و کمان را

سحاب دست فیاض تو دارد

سخائی کان نباشد بحر و کان را

حسودت را چو سر بر تن گران است

سبک بردار از او بار گران را

زیان ناصر از دست زبان است

از آنرو گوش می‌دارد زبان را

نه هر ساعت به هر کس می‌توان گفت

حدیث ضعف حال ناتوان را

غریبی مانع آن شد که گویم

به پیش دوستی این داستان را

چو نتوان آب روی از بهر نان ریخت

به آبی می ببیاد خورد نان را

همی تا عالم فانی نداده است

بقای جاودانی انس و جان را

تو جان عالمی، ایزد رساناد

به عمر تو بقای جاودان را