گنجور

 
کمال خجندی

ای بر کمال قدرت تو عقل کل گواه

بر بر لوح کبریایی تو توقیع لا اله

آشفتگان خاک رهت رهروان دین

دردی‌کشان جان غمت سالکان راه

از شبنم عطای تو یک قطره بحر و کان

وز پرتوی جمال تو یک ذره مهر و ماه

مرغ امید از کف جود تو دانه‌جوی

دست نیاز بر دل در عدل تو دادخواه

نام تو صیقلی ست کز آئینه وجود

بیرون برد به نور خرد زنگ اشتباه

سلطان عزت تو به فرمان کن فکان

گرد از ره وجود برآورد بی سپاه

آثار صنع توست که بر طاق نیلگون

صبح سفید روی نمود از شب سیاه

انوار حسن توست که از جیب آسمان

خورشید سر کشید چو یوسف قمر ز چاه

آنجا که آب لطف تو صد نیش گشته نوش

وانجا به باد قهر تو صد کوه گشته کاه

گاه از جان تو برد به صفا پیر دردنوش

گاه از تو خون خورد به جفا طفل بی‌گناه

بنهد نسیم لطف تو در ناف لاله مشک

بندد سموم قهر تو بر شاخ گل گیاه

موسی کلیم بارگه توست و پاسبان

فرعون رانده نظر توست و پادشاه

طاعت چه سود زاهد پرهیزکار را

گر بر در قبول تواش نیست آب و جاه

ای آنکه سالکان در کبریات را

نبود به جز سرداق احسان تو پناه

بخشای بر کمال که نقصان‌پذیر نیست

گر بر خورند از تو محبان بارگاه