گنجور

 
ناصر بخارایی

ز آفتاب رخ تست بر دل من تاب

ز تاب آتش رویت مرا چو زلف متاب

دلم به تاق خم ابروی تو قندیل است

ز سوز شوق فروزان چو شمع در محراب

یک امشبی که ز زلف و لب تو یافته‌ام

میئی چو چشم خروس و شبی چون غراب

بنوش باده که در دور چشم مستت

ز بهر نقل بر آتش مرا دلیست کباب

نشست در تک خم باده همچو افلاتون

بساز آینه‌ای چو اسکندر از می ناب

ببست باب سعادت به روی من گردون

مگر دری بگشاید مفتح الابواب

زحل محل عطارد نظر عبیدالله

که اسم اعظم او داد زینت القاب

خدایگان وزیران، مهندس اعظم

که ضبط ملک دهد بی خطا، به فکر صواب

وزیر مشرق و مغرب که روشنان فلک

به رأی روشن او عبدهُ کنند خطاب

مدار تیغ و قلم، خواچه‌ای که دیوان را

ز رأی او به همه روی روشن است حساب

ز فرط جود و سخاوت سؤال سائل را

صریر خامهٔ او می‌دهد به لطف جواب

زهی رسیده به جائی که چرخ سیمابی

ز هیبت تو در آید به لرزه چون سیماب

کسی ندید به دور تو گریه جز از جام

کسی نکرد به عهد تو ناله غیر رباب

همای عدل تو تا باز سایه گستر شد

به دست تیهو در مانده از عُقاب عِقاب

چنان ز عدل تو معمور شد خرابهٔ دهر

که در زمانه به جز بوم جغد نیست خراب

به غیر نرگس مست بتان که در خواب است

ندیده دیدهٔ مردم خیال فتنه به خواب

به هر کجا فتد از شمع رأی تو پرتو

از او فروغ به پروانه می‌برد مهتاب

بزرگ قدرا بر شعر بنده خرده مگیر

اگر چه نظم دلاویز تست درّ خوشاب

به خوشه چینی ارباب دولت آمده‌ام

بسی گدای به خرمن رسید از ارباب

مگر که لطف جمیلت سبب شود ور نی

به جهد بنده مرتب نمی‌شود اسباب

حکایت جم و جام جهان نمای مگوی

مگر تو بی‌خبری از صفای جام شراب

مرید پیر مغانم که روی زرد مرا

به بادهٔ عنبی سرخ کرد چون عناب

به غیر باده نداریم حاصلی از عمر

چو باد می‌گذرد عمر ساقیا دریاب

به کار دور اگر چرخ را شتابی نیست

تو بر موافقت او به کار می بشتاب

هزار گونه عم است از زمانه بر دل من

که شرح هر یک تطویل دارد و اطناب

گرفته‌ای چو عنان کار بنده را بر دست

توقع است که در پا نیفکنی چو رکاب

در این چنین سره وقتی که شاهدان نجوم

نهفته‌اند رخ مه به زیر ابر نقاب

ببست از دم سرد شمال چشمهٔ مهر

فسرد از نفس زمهریر اشک سحاب

گرفت همچو سمندر پناه در آتش

که خون ماهی از لرزه خشک شد در آب

زمین ز برف بپوشید پوشش قاقم

هوا ز ابر به بر کرد جامهٔ سنجاب

مرا که جز تن چون موی نیست موئینه

کجا ز باد توان زنده یافت در مرداب

جهان ز عدل شما بهشت و من بی جرم

چرا به دوزخ حرمان معذبم به عذاب

چو کردگار معین تو گشت ناصر را

از این عذاب نجاتی بده از ثواب

همیشه تا در دولت گشاده خواهد بود

گشاده باد در دولت تو از همه باب